مقالت يازدهم در بيوفائى دنيا

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
خيز و بساط فلکى درنورد
زانکه وفا نيست درين تخته نرد
نقش مراد از در وصلش مجوى
خصلت انصاف ز خصلش مجوى
پاى درين بحر نهادن که چه
بار دين موج گشادن که چه
باز به بط گفت که صحرا خوشست
گفت شبت خوش که مرا جا خوشست
اى که درين کشتى غم جاى تست
خون تو در گردن کالاى تست
بار درافکن که عذابت دهد
نان ندهد تا که به آبت دهد
کنج امان نيست در اين خاکدان
مغز وفا نيست درين استخوان
نيست يکى ذره جهان نازکش
پاى ز انبارى او بازکش
آنچه بر اين مائده خرگهيست
کاسه آلوده و خوان تهيست
هر که درو ديد دهانش بدوخت
هر که بدو گفت زبانش بسوخت
هيچ نه در محمل و چندين جرس
هيچ نه در کاسه و چندين مگس
هر که ازين کاسه يک انگشت خورد
کاسه سر حلقه انگشت کرد
نيست همه ساله درين ده صواب
فتنه انديشه و غوغاى خواب
خلوت خود ساز عدم خانه را
باز گذار اين ده ويرانه را
روزن اين خانه رها کن به دود
خانه فروشى به زن آخر چه سود
دست به عالم چه درآورده اى
نز شکم خود به در آورده اى
خط به جهان درکش و بيغم بزى
دور شو از دور و مسلم بزى
راه تو دور آمد و منزل دراز
برگ ره و توشه منزل بساز
خاصه درين باديه ديو سار
دوزخ محرور کش تشنه خوار
کاب جگر چشمه حيوان اوست
چشمه خورشيد نمکدان اوست
شوره او بى نمکان را شراب
شور نمک ديده درو چون کباب
آب نه و زين نمک آبگون
زهره دل آب و دل زهره خون
ره که دل از ديدن او خون شود
قافله طبع درو چون شود
در رتف اين باديه ديو لاخ
خانه دل تنگ و غم دل فراخ
هر که درين بايده با طبع ساخت
چون جگر افسرد و چو زهره گداخت
تا چکنى اين گل دوزخ سرشت
خيز و بده دوزخ و بستان بهشت
تا شود اين هيکل خاکى غبار
پاى به پايت سپرد روزگار
عاقبت چونکه به مردم کند
دست به دستت ز ميان گم کند
چونکه سوى خاک بود بازگشت
بر سر اين خاک چه بايد گذشت
زير کف پاى کسى را مساى
کو چو تو سودست بسى زير پاى
کس به جهان در ز جهان جان نبرد
هيچکس اين رقعه به پايان نبرد
پاى منه بر سر اين خار خيز
خويشتن ازخار نگه دار خيز
آنچه مقام تو نباشد مقيم
بيمگهى شد چه کنى جاى بيم
منزل فانيست قرارش مبين
باد خزانيست بهارش مبين



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید