داستان مؤبد صاحب نظر

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
مؤبدى از کشور هندوستان
رهگذرى کرد سوى بوستان
مرحله اى ديد منقش رباط
مملکتى يافت مزور بساط
غنچه به خون بسته چو گردون کمر
لاله کم عمر ز خود بى خبر
از چمن انگيخته گل رنگ رنگ
وز شکر آميخته مى تنگ تنگ
گل چو سپر خسته پيکان خويش
بيد به لرزه شده بر جان خويش
زلف بنفشه رسن گردنش
ديده نرگس درم دامنش
لاله گهر سوده و فيروزه گل
يک نفسه لاله و يک روزه گل
مهلت کس تا نفسى بيش نه
کس نفسى عاقبت انديش نه
پير چو زان روضه مينو گذشت
بعد مهى چند بدان سو گذشت
زان گل و بلبل که در آن باغ ديد
ناله مشتى زغن و زاغ ديد
دوزخى افتاد بجاى بهشت
قيصر آن قصر شده در کنشت
سبزه به تحليل به خارى شده
دسته گل پشته خارى شده
پير در آن تيز روان بنگريست
بر همه خنديد و به خود برگريست
گفت بهنگام نمايندگى
هيچ ندارد سر پايندگى
هر چه سر از خاکى و آبى کشد
عاقبتش سر به خرابى کشد
به ز خرابى چو دگر کوى نيست
جز بخرابى شدنم روى نيست
چون نظر از بينش توفيق ساخت
عارف خود گشت و خدا را شناخت
صيرفى گوهر آن راز شد
تا به عدم سوى گهر باز شد
اى که مسلمانى و گبريت نيست
چشمه اى و قطره ابريت نيست
کمتر ازان موبد هندو مباش
ترک جهانگوى و جهان گو مباش
چند چو گل خيره سرى ساختن
سر به کلاه و کمر افراختن
خيز و رها کن کمر گل ز دست
کو کمر خويش به خون تو بست
هست کلاه و کمر آفات عشق
هر دو گروه کن به خرابات عشق
گه کلهت خواجگى گل دهد
گه کمرت بندگى دل دهد
کوش کزين خواجه غلامى رهى
يا چو نظامى ز نظامى رهى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید