داستان دو حکيم متنازع

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
با دو حکيم از سر همخانگى
شد سخنى چند ز بيگانگى
لاف منى بود و توى برنتافت
ملک يکى بود و دوى برنتافت
حق دو نشايد که يکى بشنوند
سر دو نبايد که يکى بدروند
جاى دو شمشير نيامى که ديد
بزم دو جمشيد مقامى که ديد
در طمع آن بود دو فرزانه را
کز دو يکى خاص کند خانه را
چون عصبيت کمر کين گرفت
خانه ز پرداختن آيين گرفت
هر دو به شبگير نوائى زدند
خانه فروشانه طلائى زدند
کز سر ناساختگى بگذرند
ساخته خويش دو شربت خورند
تا که درين پايه قوى دل ترست
شربت زهر که هلاهل ترست
ملک دو حکمت به يکى فن دهند
جان دو صورت به يک تن دهند
خصم نخستين قدرى زهر ساخت
کز عفتى سنگ سيه را گداخت
داد بدو کين مى جان پرورست
زهر مدانش که به از شکرست
شربت او را ستد آن شير مرد
زهر به ياد شکر آسان بخورد
نوش گيا پخت و بدو درنشست
رهگذر زهر به ترياک بست
سوخت چو پروانه و پر باز يافت
شمع صفت باز به مجلس شتافت
از چمن باغ يکى گل بچيد
خواند فسونى و بر آن گل دميد
داد به دشمن ز پى قهر او
آن گل پر کار تر از زهر او
دشمن از آن گل که فسونخوان بداد
ترس بر او چيره شد و جان بداد
آن بعلاج از تن خود زهر برد
وين به يکى گل ز توهم بمرد
هر گل رنگين که به باغ زميست
قطره اى از خون دل آدميست
باغ زمانه که بهارش توئى
خانه غم دان که نگارش توئى
سنگ درين خاک مطبق نشان
خاک برين آب معلق نشان
بگذر ازين آب و خيالات او
بر پر ازين خاک و خرابات او
بر مه و خورشيد مياور وقوف
مه خور و خورشيد شکن چون کسوف
کين مه زرين که درين خرگهست
غول ره عشق خليل اللهست
روز ترا صبح جگرسوز کرد
چرخت از آن روز بدين روز کرد
گر دل خورشيد فروز آورى
روزى از اينروز به روز آورى
اشک فشان نا به گلاب اميد
بسترى اين لوح سياه و سفيد
تا چو عمل سنج سلامت شوى
چرب ترازوى قيامت شوى
دين که قوى دارد بازوت را
راست کند عدل ترازوت را
هيچ هنرپيشه آزاد مرد
در غم دنيا غم دنيا نخورد
چونکه به دنياست تمنا ترا
دين به نظامى ده و دنيا ترا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید