مقالت هفدهم در پرستش و تجريد

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز خدا غافل و از خويشتن
در غم جان مانده و در رنج تن
اين من و من گو که درين قالبست
هيچ مگو جنبش او تا لبست
چون خم گردون به جهان در مپيچ
آنچه نه آن تو به آن در مپيچ
زور جهان بيش ز بازوى تست
سنگ وى افزون ز ترازوى تست
قوت کوهى ز غبارى مخواه
آتش ديگى ز شرارى مخواه
هر کمرى کان به رضا بسته شد
از کمر خدمت تن رسته شد
حرص رباخواره ز محروميست
تاج رضا بر سر محکوميست
کيسه برانند درين رهگذر
هرکه تهى کيسه تر آسوده تر
محتشمى درد سرى مى پذير
ورنه برو دامن افلاس گير
کوسه کم ريش دلى داشت تنگ
ريش کشان ديد دو کس را به جنگ
گفت رخم گرچه زبانى فشست
ايمنم از ريش کشان هم خوشست
مصلت کار در آن ديده اند
کز تو خر و بار تو ببريده اند
تا تو چو عيسى به در دل رسى
بى خر و بى بار به منزل رسى
مؤمنى انديشه گيرى مکن
در تنکى کوش و ستبرى مکن
موج هلاکست سبکتر شتاب
جان ببر و بار درافکن به آب
به که تهى مغز و خراب ايستى
تا چو کدو بر سر آب ايستى
قدر به بى خوردى و خوابى درست
گنج بزرگى به خرابى درست
مرده مردار نه اى چون زغن
زاغ شو و پاى به خون در مزن
گر تن بيخون شده اى چون نگار
ايمنى از زحمت مردار خوار
خون جگرى دان بشرابى شده
آتشى از شرم به آبى شده
تا قدرى قوت خون بشکنى
ضربت آهن خورى ار آهنى
خو مبر از خوردن بيکبارگى
خرده نگهدار بکم خوارگى
شير ز کم خوردن خود سرکشست
خيره خورى قاعده آتشست
روز بيک قرصه چو خرسند گشت
روشنى چشم خردمند گشت
شب که صبوحى نه به هنگام کرد
خون ز يادش سيه اندام کرد
عقل ز بسيار خورى کم شود
دل چو سپر غم سپر غم شود
عقل تو جانيست که جسمش توئى
جان تو گنجى که طلسمش توئى
کى دهد اين گنج ترا روشنى
تا تو طلسم در او نشکنى
خاک به نامعتمدى گشت فاش
صحبت نامعتمدى گو مباش
گر همه عمرت به غم آرد به سر
از پى تو غم نخورد غم مخور
گفت به زنگى پدر اين خنده چيست
بر سيهى چون تو ببايد گريست
گفت چو هستم ز جهان نااميد
روى سيه بهتر و دندان سفيد
نيست عجب خنده ز روى سياه
کابر سيه برق ندارد نگاه
چون تو ندارى سر اين شهر بند
برق شو و بر همه عالم بخند
خنده طوطى لب شکر شکست
قهقهه پر دهن کبک بست
خنده چو بيوقت گشايد گره
گريه از آن خنده بيوقت به
سوختن و خنده زدن برق وار
کوتهى عمر دهد چون شرار
بيطرب اين خنده چون شمع چيست
بسکه بر اين خنده ببايد گريست
تا نزنى خنده دندان نماى
لب به گه خنده به دندان بخاى
گريه پر مصلحت ديده نيست
خنده بسيار پسنديده نيست
گر کهنى بينى و گر تازه اى
بايدش از نيک و بد اندازه اى
خيز و غمى ميخور و خوش مينشين
گاه چنان بايد و گاهى چنين
در دل خوش ناله دلسوز هست
با شبه شب گهر روز هست
هيچ کس آبى ز هوائى نخورد
کز پس آن آب قفائى نخورد
هر بنه اى را جرسى داده اند
هر شکرى را مگسى داده اند
دايه داناى تو شد روزگار
نيک و بد خويش بدو واگذار
گر دهدت سرکه چو شيره مجوش
خيز تو خواهد تو چه دانى خموش
ثابت اين راه مقيمى بود
همسفر خضر کليمى بود
ناز بزرگانت ببايد کشيد
تا به بزرگى بتوانى رسيد
يار مساعد به گه ناخوشى
دام کشى کرد نه دامن کشى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید