داستان پير و مريد

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
رهروى از جمله پيران کار
مى شد و با پير مريدى هزار
پير در آن باديه يک باد پاک
داد بضاعت به امينان خاک
هر يک از آن آستنى برفشاند
تا همه رفتند و يکى شخص ماند
پير بدو گفت چه افتاد راى
کان همه رفتند و تو ماندى بجاى
گفت مريد اى دل من جاى تو
تاج سرم خاک کف پاى تو
من نه بباد آمدم اول نفس
تا بهمان باد شوم باز پس
منتظر داد به دادى شود
و آمده باد به بادى شود
زود رو و زود نشين شد غبار
زان بيکى جاى ندارد قرار
کوه به آهستگى آمد به جاى
از سر آنست چنين دير پاى
پرده درى پيشه دوران بود
بارکشى کار صبوران بود
بارکش زهد شو ارتر نه
بار طبيعت مکش ار خر نه
تا خط زهد تو مزور نشد
ديده بدوتر شد و او تر نشد
زهد که در زرکش سلطان بود
قصه زنبيل و سليمان بود
شمع که هر شب به زر افشانيست
زير قبا زاهد پنهانيست
زهد غريبست به ميخانه در
گنج عزيزاست به ويرانه در
زهد نظامى که طرازى خوشست
زير نشين علم زر کشست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید