مقالت هيجدهم در نکوهش دورويان

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
قلب زنى چند که برخاستند
قالبى از قلب نو آراستند
چون شکم از روى بکن پشتشان
حرف نگهدار ز انگشتشان
پيش تو از نور موافق ترند
وز پست از سايه منافق ترند
ساده تر از شمع و گره تر ز عود
ساده به ديدار و کره در وجود
جور پذيران عنايت گذار
عيب نويسان شکايت شمار
مهر، دهن در دهن آموخته
کينه، گره بر گره اندوخته
گرم وليک از جگر افسرده تر
زنده ولى از دل خود مرده تر
صحبتشان بر محل در مزن
مست نه اى پاى درين گل مزن
خازن کوهند مگو رازشان
غمز نخواهى مده آوازشان
لاف زنان کز تو عزيزى شوند
جهد کنان کز تو به چيزى شوند
چون بود آن صلح ز ناداشتى
خشم خدا باد بر آن آشتى
هر نفسى کان غرض آميز شد
دوستيى دشمنى انگيز شد
دوستيى کان ز توئى و منيست
نسبت آن دوستى از دشمنيست
زهر ترا دوست چه خواند؟ شکر
عيب ترا دوست چه داند؟ هنر
دوست بود مرهم راحت رسان
گرنه رها کن سخن ناکسان
گربه بود کز سر هم پوستى
بچه خود را خورد از دوستى
دوست کدام؟ آنکه بود پرده دار
پرده درند اينهمه چون روزگار
جمله بر آن کز تو سبق چون برند
سکه کارت بچه افسون برند
با تو عنان بسته صورت شوند
وقت ضرورت به ضرورت شوند
دوستى هر که ترا روشنست
چون دلت انکار کند دشمنست
تن چه شناسد که ترا يار کيست
دل بود آگه که وفادار کيست
يکدل دارى و غم دل هزار
يک گل پژمرده و صد نيش خار
ملک هزارست و فريدون يکى
غاليه بسيار و دماغ اندکى
پرده درد هر چه درين عالمست
راز ترا هم دل تو محرمست
چون دل تو بند ندارد بر آن
قفل چه خواهى ز دل ديگران
گرنه تنک دل شده اى وين خطاست
راز تو چون روز به صحرا چراست
گر دل تو نز تنکى راز گفت
شيشه که مى خورد چرا باز گفت
چون بود از همنفسى ناگزير
همنفسى را ز نفس وا مگير
پاى نهادى چو درين داورى
کوش که همدست به دست آورى
تا نشناسى گهر يار خويش
ياوه مکن گوهر اسرار خويش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید