مقالت بيستم در وقاحت ابناى عصر

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
ما که به خود دست برافشانده ايم
بر سر خاکى چه فرومانده ايم
صحبت اين خاک ترا خار کرد
خاک چنين تعبيه بسيار کرد
عمر همه رفت و به پس گستريم
قافله از قافله واپس تريم
اين دو فرشته شده در بند ما
ديو ز بدنامى پيوند ما
گرم رو سرد چو گلخن گريم
سرد پى گرم چو خاکستريم
نور دل و روشنى سينه کو
راحت و آسايش پارينه کو
صبح شباهنگ قيامت دميد
شد علم صبح روان ناپديد
خنده غفلت به دهان درشکست
آرزوى عمر به جان درشکست
از کف اين خاک به افسونگرى
چاره آن ساز که چون جان برى
بر پر ازين دام که خونخواره ايست
زيرکى از بهر چنين چاره ايست
گرگ ز روباه به دندان تراست
روبه از آن رست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوى
خود نپرستى و خدا را شوى
خاک دلى شو که وفائى دروست
وز گل انصاف گيائى دروست
هر هنرى کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند
گر هنرى در تن مردم بود
چون نپسندى گهرى گم بود
گر بپسنديش دگر سان شود
چشمه آن آب دو چندان شود
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنرى در طرفى بنگرند
خاک زمين جز به هنر پاک نيست
وين هنر امروز درين خاک نيست
گر هنرى سر ز ميان برزند
بى هنرى دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند
تا هنرش را به زبان آورند
حمل رياضت به تماشا کنند
نسبت انديشه به سودا کنند
نام کرم ساخته مشتى زيان
اسم وفا بندگى رايگان
گفته سخا را قدرى ريشخند
خوانده سخن را طرفى لورکند
نقش وفا بر سر يخ مى زنند
بر مه و خورشيد زنخ ميزنند
گر نفسى مرهم راحت بود
بر دل اين قوم جراحت بود
گر ز لبى شربت شيرين چشند
دست به شيرينه به رويش کشند
بر جگر پخته انجير فام
سرکه فروشند چو انگور خام
چشم هنر بين نه کسى را درست
جز خلل و عيب ندانند جست
حاصل دريا نه همه در بود
يک هنر از طبع کسى پر بود
دجله بود قطره اى از چشم کور
پاى ملخ پر بود از دست مور
عيب خرند اين دو سه ناموسگر
بى هنر و بر هنر افسوسگر
تيره تر از گوهر گل در گلند
تلخ تر از غصه دل بر دلند
دود شوند ار به دماغى رسند
باد شوند ار به چراغى رسند
حال جهان بين که سرانش که اند
نامزد و نامورانش که اند
اين دو سه بدنام کهن مهد خويش
مى شکنندم همه چون عهد خويش
من به صفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک اين رقعه به سر چون برند
بر سخن تازه تر از باغ روح
منکر ديرينه چو اصحاب نوح
اى علم خضر غزائى بکن
وى نفس نوح دعائى بکن
دل که ندارد سر بيدادشان
باد فرامش کند ار يادشان
با بدشان کان نه باندازه ايست
خامشى من قوى آوازه ايست
حقه پر آواز به يک در بود
گنگ شود چون شکمش پر بود
خنبره نيمه برآرد خروش
ليک چو پر گردد گردد خموش
گر پرى از دانش خاموش باش
ترک زبان گوى و همه گوى باش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید