داستان بلبل با باز

غزلستان :: نظامی :: مخزن الاسرار

افزودن به مورد علاقه ها
در چمن باغ چو گلبن شکفت
بلبلى با باز درآمد به گفت
کز همه مرغان تو خاموش ساز
گوى چرا برده اى آخر به باز
تا تو لب بسته گشادى نفس
يک سخن نغز نگفتى به کس
منزل تو دستگه سنجرى
طعمه تو سينه کبک درى
من که به يک چشم زد از کان غيب
صد گهر نغز برآرم ز جيب
طعمه من کرم شکارى چراست
خانه من بر سر خارى چراست
باز بدو گفت همه گوش باش
خامشيم بنگر و خاموش باش
منکه شدم کارشناس اندکى
صد کنم و باز نگويم يکى
رو که توئى شيفته روزگار
زانکه يکى نکنى و گوئى هزار
منکه همه معنيم اين صيدگاه
سينه کبکم دهد و دست شاه
چون تو همه زخم زبانى تمام
کرم خور و خار نشين والسلام
خطبه چو بر نام فريدون کنند
گوش بر آواز دهل چون کنند
صبح که با بانگ خروسست و بس
خنده اى از راه فسوست و بس
چرخ که در معرض فرياد نيست
هيچ سر از چنبرش آزاد نيست
بر مکش آوازه نظم بلند
تا چو نظامى نشوى شهر بند



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید