شماره ٤٠

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى بت سنگ دل و اى صنم سيم عذار
بر رخ خوب تو عاشق فلک آينه دار
ناگهان چون بگشادى در دکان جمال
گل فروشان چمن را بشکستى بازار
سوره يوسف حسن تو همى خواند مگر
آيت روى تو بنمود ز رحمت آثار
دهن خوش دم تو مرده دل را عيسى
شکن طره تو زنده جان را زنار
صفت نقطه ياقوت دهانت چکنم
کندرآن دايره انديشه نمى يابد بار
باثر پيش دهان و لب تو بى کارند
پسته چرب زبان (و) شکر شيرين کار
قلم صنع برد از پى تصوير عقيق
سرخى از لعل لب تو بزبان چون پرگار
برقع روى تو از پرتو رخساره تو
هست چون ابر که از برق شود آتش بار
آتش روى ترا دود بود از مه و خور
شعر زلفين ترا پود بود از شب تار
با چنين روى چو در گوش کنى مرواريد
شود از عکس رخت دانه در چون گلنار
بحر لطفى و ز اوصاف تو بر روى تو موج
گنج حسنى و بر اطراف تو از زلف تومار
باز سوداى ترا زقه جان در چنگل
مرغ اندوه ترا دانه دل در منقار
تو مرا بوده چو دل را طرب و تن را جان
من ترا گشته چو مه را کلف و گل را خار
سپر افگندم در وصف کمان ابروت
بى زبان مانده ام همچو دهان سوفار
آدم آن روز همى گفت ثناى تو که بود
طين لازب، که توى گوهر و انسان فخار
اى خوشا دولت عشق تو که با محنت او
شد دل تنگ من از نعمت غم برخوردار
حسن روى تو عجب تا بچه حد است که هست
جرم عشاق تو همچون حسنات ابرار
مستفيدند دل و جان ز تو چون عقل از علم
مستفادند مه و خور ز تو چون نور از نار
آن عجب نيست که ارواح و معانى يابند
از غبار درت اشباح و صور بر ديوار
آسمان را و زمين را شود از پرتو تو
ذرها جمله چو خورشيد و کواکب اقمار
من ز مهرت چو درم مهر گرفتم که بقدر
خوب رويان چو پشيزند و تويى چون دينار
مى نهد در دل فرهاد چو مهر شيرين
خسرو عشق تو در مخزن جانم اسرار
عقل را پنبه کند عشق تو و از اثرش
همچو حلاج زند مرد علم بر سر دار
اى تو نزديک بدل، پرده ز رخ دور افگن
تا کند پيش رخت شرک بتوحيد اقرار
گر تو يکبار بدو روى نمايى پس از آن
پيش تو سجده کند کفر چو ايمان صد بار
زآتش شوق تو گر هيچ دلش گرم شود
آب بر خاک درت چرخ زند چون عصار
بر زمين گر ز سر کوى تو بادى بوزد
خاک ديگر نکند بى تو چو سيماب قرار
اى که در معرض اوصاف جمالت بعدد
ذره اندک بود و قطره نباشد بسيار
عقل را در دو جهان وقت حساب خوبان
ابتدا از تو بود چون ز يک آغاز شمار
چکنم وصف جمال تو که از آرايش
بى نياز است رخ تو چه يدالله زنگار
با مهم غم عشق تو بيکبار ببست
در دکان کفايت خرد کارگزار
موج اسرار زند بحر دل من چو شود
خنجر عشق ز خونم چو صدف گوهردار
در بدن جان چو خرى دان برسن بربسته
گر غمت از دل تنگم بدر اندازد بار
زنده يى همچو مرا پيشتر از مرگ بدن
بى غم عشق تو جان مرده بود دل بيمار
پشتم امروز قوى گشت که رويم سوى تست
بر سر چرخ نهم پا بچنين استظهار
نفسم گشت فروزنده چو آتش زآن روز
که مرا زند تو در سوخته افگند شرار
خلط انديشه غير تو ز خاطر برود
نوش داروى غم تو چو کند در دل کار
مست غفلت شدم از جام امانى و مرا
زين چنين سکر کند خمر محبت هشيار
هر زمان عشق هما سايه مرا مى گويد
که تو شاهين جهانى منشين بر مردار
اى امام متنعم بطعام شاهان
تا تو فربه شده اى پهلوى دين است نزار
باز پاکيزه خورش باش که با همت دون
نه تو شايسته عشقى نه زغن مرغ شکار
ترک دنياى دنى گير که لايق نبود
تو بدو مفتخر و او ز تو مى دارذ عار
سخت در گردنت افتاد کمندش عجب ار
دست حکمش نبرد پاى ترا از سر کار
بزر و سيم جهان فخر مياور که بسى
مار را گنج بود مورچگانرا انبار
دامن جامه جان پاک کن از گرد حدث
زآنکه لايق نبود جيب مسيحا بغبار
اين زمان دولت گوساله پرستان زر است
گاو اگر بانگ کند ره بزندشان بخوار
عابد آن بت سيم اند جهاني،، که ازو
شد مرصع بگهراسب و خران را افسار
گردن ناقه صالح بجرس لايق نيست
چون شتر بارکش و همچو جرس بانگ مدار
کار اين قوم بهارون قضا کن تسليم
تو برو تا سخن از حق شنوى موسى وار
ره رواى مرد که چون دست زنان حاجتمند
نيست با نور الهى يد بيضا بسوار
عزم اين کار کن ار علم ندارى غم نيست
در صف معرکه رستم چه پياده چه سوار
ور تو خواهى که ز بهر تو جنود ملکوت
ملک گيرند برو با تن خود کن پيکار
ور چنانست مرادت که درخت قدرت
شاخ بر سدره رساند ز زمين بيخ برآر
ور خوهى از صفت عشق بگويم آسان
نکته يى با تو اگر بر تو نيايد دشوار
عشق کاريست که عجز است درو دست آويز
عشق راهيست که جانست درو پاى افزار
عشق شهريست که در وى نبود دل را مرگ
عشق بحريست که از وى نرسد جان بکنار
اندرين دور که رفت از پى نان دين را آب
شاهبازان چو شتر مرغ شدند آتش خوار
راست گويم چو کدو جمله گلو و شکمند
اين جماعت که زپاليز زمانند خيار
دين ازين قوم ضعيف است ازيرا ببرد
ظلمت چهره شب روشنى روى نهار
کم عيار است زر شرع، چو هر قلابى
سکه برد از درم دين ز براى دينار
عزت از فقر طلب کز اثر او پاکست
شعرت از حشو ثناهاى سلاطين کبار
دين قوى دار که از قوت اسلام برست
حجر و کعبه ز تقبيل و طواف کفار
مدح مخلوق مکن تا سخنت راست شود
کآب از همرهى سنگ رود ناهموار
شکر کن شکر که از فاقه ندارى اين خوف
که عزيز سخنت را بطمع کردى خوار
هست اميد که يک روز ترا نظم دهد
شعر قدسى تو در سلک سکوت نظار
آن ملوکى که بشمس فلکى نور دهند
زآن نفوس ملکى تحت ظلال الاطمار
زين سخنها که سنايى برد از نورش رنگ
ور بدى زنده چو گل بوى گرفتى عطار
جاى آنست که فخر آرى و گويى کامروز
خسرو ملک کلامم من شيرين گفتار
آب رو برده اى از رود سرايان سخن
چنگشان ساز ندارد تو بزن موسيقار
از پى مجلس عشاق غزل گوى غزل
که ز قول تو چو مى مايه سکر است اشعار
بقبول ورد مردم گهر نظم ترا
نرخ کاسد نشود، تيز نگردد بازار
زآنکه با نغمه موزون نبود حاجتمند
قول بلبل باصولى که زند دست چنار
ور ترا شهرت سعدى نبود نقصى نيست
حاجتى نيست در اسلام اذان را بمنار
سيف فرغانى کردار نکو کن نه سخن
زشت باشد که نکو گوى بود بدکردار
ورنه کم گوى سخن، رو پس ازين خامش باش
که خموشى ز گناه سخنست استغفار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید