شماره ٤١

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
من بلبلم و رخ تو گلزار
تو خفته من از غم تو بيدار
جانا تو بنيکويى فريدى
وين زلف چو عنبر تو عطار
گفتم که چو روى گل ببينم
کمتر کنم اين فغان بسيار
شوق گل روى تو چو بلبل
هر لحظه در آردم بگفتار
من در طلب تو گم شدستم
خود گم شده چون بود طلب کار
بر من همه دوستان بگريند
هرگه که بنالم از غمت زار
دل خسته نگردد از غم تو
هرگز نبود ز مرهم آزار
از دانه خال تو دل من
در دام هواى تو گرفتار
بسيار تنم بجان بکوشيد
تا دل ندهد بچون تو دلدار
با يوسف حسن تو نرستم
زين عشق چو گرگ آدمى خوار
چون جان بفناى تن نميرد
آن دل که ز عشق گشت بيمار
چون کرد بناى آبگيرى
بر خاک در تو اشک گل کار
وقتست کنون که که ربايد
رنگ رخ من ز روى ديوار
در دست غم تو من چو چنگم
واسباب حيات همچو او تار
چنگى غم تو ناخن جور
گوسخت مزن که بگسلد تار
اى لعل تو شهد مستى انگيز
وى چشم تو مست مردم آزار
در ياب که تا تو آمدي، رفت
کارم از دست و دستم از کار
اندوه فراخ رو بصد دست
بر تنگ دلم همى نهد بار
دور از تو هر آنکسى که زنده است
بى روى تو زنده ييست مردار
در دايره وجود گشتم
با مرکز خود شدم دگربار
بر نقطه مهرت ايستادم
تا پاى ز سر کنم چو پرگار
افتاد از آن زمان که ديديم
ناگه رخ چون تو شوخ عيار
هم خانه ما بدست نقاب
هم کيسه ما بدست طرار
در دوستى تو و ره تو
مرد اوست که ثابتست و سيار
گر بر در تو مقيم باشد
سگ سکه بدل کند در آن غار
آن شب که بهم نشسته باشيم
در خلوت قرب يار با يار
هم بيم بود ز چشم مردم
هم مردم چشم باشد اغيار
پرنور چو روى روز کرده
شب را بفروغ شمع رخسار
در صحبت دوست دست داده
من سوخته را بهشت ديدار
در پرسش ما شکر فشانده
از پسته تنگ خود بخروار
کاى در چمن اميد وصلم
چيده ز براى گل بسى خار
جام طرب و هواى خود را
در مجلس ما بگير و بگذار
آن دم باميد مستى وصل
بر بنده رگى نماند هشيار
بيرون شده طبع آرزو جوى
بى خود شده عقل خويشتن دار
بر صوفى روح چاک گشته
در رقص دل از سماع اسرار
در چشم ازو فزوده نورى
در خانه ز من نمانده ديار
چون از افق قباى عاشق
سر بر زده آفتاب انوار
او وحدت خويش کرده اثبات
اندر دل او بمحو آثار
اى از درمى بدانگى کم
خرم بزيادتى دينار
مشتى گل تست در کشيده
در چشم هواى تو چو گلنار
دلشاد بعالمى که در وى
کس سر نشود مگر بدستار
دستت نرسد بدو چو درپاش
اين هر دو نيفگنى بيکبار
تا پر هوا ز دل نريزد
جانت نشود چو مرغ طيار
اى طالب علم عاشقى ورز
خود را نفسى بعشق بسپار
کندر درجات فضل پيش است
عشق از همه علمها بمقدار
در مدرسه هواى او کس
عالم نشود ببحث و تکرار
گر طالب علم اين حديثى
بشکن قلم و بسوز طومار
چون عشق لجام بر سرت کرد
ديگر نروى گسسته افسار
تو مؤمن و مسلمى و دارى
يک خانه پر از بتان پندار
در جنب تو دشمنان کافر
در جيب تو سروران کفار
تو با همه متحد بسيرت
تو با همه متفق بکردار
دايم ز شراب نخوت علم
سرمست روى بگرد بازار
جهل تو تويى تست وزين علم
تو بى خبر اى امام مختار
تا تو تويى اى بزرگ خود را
با آن همه علم جاهل انگار
رو تفرقه دور کن ز خاطر
رو آينه پاک کن ز زنگار
کارى مى کن که ننگ نبود
از کار جهان پر و تو بى کار
وين نيز بدان که من درين شعر
تنبيه تو کرده ام نه انکار
گر يوسف دلرباى ما را
هستى بعزيز جان خريدار
ما يوسف خود نمى فروشيم
تو جان عزيز خود نگهدار
مقصود من از سخن جزو نيست
جز مهره چه سود باشد از مار
من روى غرض نهفته دارم
در برقع رنگ پوش اشعار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید