شماره ٥٤

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
در باغ دهر چون گل گر سربسر جمالى
در روز زندگانى گر جمله مه چوسالى
با لطف طبع اگرچه در قلب روح روحى
با حسن روى اگر چه بر روى حسن خالى
اين نکته نيست دعوى نزديک اهل معنى
کز من چو دور ماندى ريحان بى سفالى
گرچه بشه نشانى لشکرشکن چو سامى
ورچه بپهلوانى رستم هنر چو زالى
بى جان حسن معنى صورت بکار نايد
گر تو جمال يوسف يا يوسف جمالى
تا بدر تام گردى از آفتاب دانش
هر روز (نور) مى گير اکنون که چون هلالى
روحست علم و در تن جان قالبست او را
کس را مباد نفسى از روح علم خالى
چون خانه نهادت زين دانه خالى آمد
کر جامه شعرپوشى چون کاه در جوالى
از علمهاى قالى اصلاح حال مى کن
تا رمزهاى حالى دانى ز نقش قالى
تا مى زند طبيعت بر چنگ لهو ناخن
زاستاد همچو بربط محتاج گوشمالى
تو ذره حقيرى واز آفتاب عرفان
گر تو شرف پذيرى خورشيد بى زوالى
مى جوى تا نمانى بى حاصل از مکارم
مى کوش تا نباشى بى بهره از معالى
با اهل جهل منشين کآن پايه يى است نازل
با اهل علم بنشين کين مجلسى است عالى
خوش گوى باش با خلق از هر درى که گويى
خارج منال چون نى از هر دمى که نالى
محبوب مردم آمد عاقل بنرم گويى
شايسته شکر شد طوطى بخوش مقالى
فارغ مباش يکدم از بندگى ايزد
اکنون که چون من آزاد از بند جاه و مالى
فردا که دل ز غصه دنيا خراب گردد
اندوه دين نيارد گشتن در آن حوالى
مال و عيال اينجا بى شک وبال مردند
شاذ آنک بگذراند عمرى ببى وبالى
از بهر مال قارون چون گنج در زمين شد
بر چرخ چارم آمد عيسى ز بى عيالى
هر باطلى که کردى از بهر آن بمحشر
مى دان يقين که از حق در معرض سؤالى
از بحر خاطر خود چندين در نصيحت
بر تو نثار کردم از نظم اين لآلى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید