شماره ٥٥

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
مرا بلطف خود الهام کرد داور نفس
که دست بر در دل دار و پاى بر سر نفس
چو سالها بجو و کاه ناز فربه شد
چرا همى ننهى بار زهد بر خر نفس
تو شير بيشه معنى شوى اگر بزنى
بزور بازوى دين پنجه با غضنفر نفس
بآرزويى با نفس خويشتن امروز
چو چير گردى آمن مباش از شر نفس
ترا از آتش دوزخ هم احتراق بود
چو در وبال عقوبت بماند اختر نفس
دوباره بنده آزى مگو ز آزادى
که نفس چاکر آزست و خواجه چاکر نفس
چو نفس بدگهرت را توان فريفت بزر
مسلمت نبود دم زدن ز گوهر نفس
ز حد عرش بمنشور ايزدى تا فرش
تراست جمله ولايت، مشو مسخر نفس
تو هيچ در خور دين کارکرد نتوانى
که آنچه در خور دينست نيست در خور نفس
تراست زين تن کاهل نشسته بر يک خر
بصير عيسى روح و مسيح اعور نفس
اگر ز راه ادب پاى مى نهد بيرون
عنان شرع بدستست باز کش سر نفس
ز علم کن علم و عقل مهدى آيين را
متابعت کن و بشکن سپاه صفدر نفس
تو مست غفلت و در تو فتاده آتش آن
تو بار پنبه و در جوف تست اخگر نفس
بمعصيت چه زند ره ترا که گر خواهد
ز طاعت تو ترا بت ترا شد آزر نفس
الهى از من بيچاره عفو کن بکرم
که نفس رهزن من بود و ديو رهبر نفس
اگر ولايت معنى بنده تا اکنون
نبود آمن از ترکتاز لشکر نفس
بعون لطف تو منصور باز خواهد گشت
ملک مظفر عقل از جهاد کافر نفس
بوعظ خود سخنى گفت سيف فرغانى
بر آن اميد که صافى شود مکدر نفس
نصيحت آب حياتست و اهل دل گويند
که خضرجان خورد اين آب بى سکندر نفس



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید