شماره ٦٤

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
اى ز لعل لب تو چاشنى قند و شکر
وى ز نور رخ تو روشنى شمس و قمر
خسرو ملک جمالى تو و اندر سخنم
ذکر شيرينى تو هست چو در آب شکر
سر خود نيست دلى را که تو باشى مطلوب
غم جان نيست کسى را که تو باشى دلبر
دختر نعش گواهى نتواند دادن
که چنو زاده بود مادر ايام پسر
در همه نوع چو تو جنس بيابند وليک
بنکويى نبود جنس تو از نوع بشر
بجمال تو درين عهد نيامد فرزند
وگرش ماه بود مادر و خورشيد پدر
حسن ازين پيش همى بود چو معنى پنهان
پس ازين روى تو شد صورت او را مظهر
آفتابى تو و هر ذره که بايد نظرت
نورش از پرتو خورشيد نباشد کمتر
رنگ از عارض گلگون تو گيرد لاله
بوى از طره مشکين تو دارد عنبر
گل رو خوب بحسنست ولى دارد حسن
از گل روى تو زينت چو درختان ززهر
نظر چشم کس ادراک نخواهد کردن
حسن رويت که درو خيره شود چشم نظر
با چنين حسن و جمال ار بخودش راه دهى
از تو آراسته گردد چو عروس از زيور
تو بدين صورت پرورده چو جانى اى دوست
تو بدين وصف خوش آگنده چو کانى بگهر
باد چون بر رخت از زلف تو عنبر پاشد
قرص خورشيد فتد در خم مشکين چنبر
با چنين قامت و بالا چو درآيى در باغ
سر بزير آورد و پاى تو بوسد عرعر
ز آن تن روح صفت هر نفسى جان يابد
قالب حسن، که زنده بمعانيست صور
مرده هجر توام، بر دهنم نه لب وصل
تا دمى زنده شوم زآن نفس جان پرور
بتو در بسته ام اميد گشايش که مرا
نخوهد بجز بکليد تو گشادن اين در
بقبول تو توانگر شده درويش چنان
که گداى تو برو مى شکند قيمت زر
سر نهم در ره عشق تو بجاى پاليک
نه چنانم که قدم باز شناسم از سر
سيف فرغانى گرد صف عشاق مگرد
مرد ترسنده هزيمت فگند در لشکر
ميوه وصل خوهى از سر شاخ کرمش
بر در باغ وفا بيخ فرو بر چو شجر
نفس را قيمت معشوق نباشد معلوم
قدر عيسى نشناسد چو جهودان اين خر
گر چه خمرست نه در مذهب عشقست حرام
هرچه چون خمر زمانى ز خودت برد بدر
خيزو از خود بگذر تا بدر دوست رسى
چون رسيدى بدر او بنشين و مگذر



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید