شماره ٩١

غزلستان :: سیف فرغانی :: قصايد و قطعات

افزودن به مورد علاقه ها
چو کرد نرگس مستش ز تير مژگان تيغ
چو چشمم آب ز خون جگر خورد آن تيغ
سپر فگندم از آن دلبر کمان ابرو
که بهر کشتن من کرد تير مژگان تيغ
ز جان نشانه کن و از نشانه ساز سپر
که تير غمزه آن ترک راست پيکان تيغ
بگرد نرگس مخمور او خدنگ مژه است
بدست ترکان تير و بچنگ مستان تيغ
چو روى خوبش در باغ نيست خندان گل
چو خوى تيزش در جنگ نيست بران تيغ
کسى که با من شمشير آشکار زدى
چو تير غمزه او ديد کرد پنهان تيغ
بتيغم از دهن او جدا نگردد لب
وگر چو اره برآرد هزار دندان تيغ
ايا ز روى تو اسلام کرده پشت قوى
مکش چو لشکر کافر بر اهل ايمان تيغ
بحسن مملکت مصر حاصلست ترا
چو يوسف ار نزنى با عزيز ريان تيغ
ميان زمره خوبان تو حجة الحقى
ز بهر منکر آن حجتست برهان تيغ
ز دست عشق تو از بس که خورده ام شمشير،
و گرچه از کف تو در در است درمان تيغ،
چنان شدم که چو در گردن افگنم جامه
بجاى من بدر آرد سر از گريبان تيغ
خط تو ديدم و از بنده دل برفت که هست
براى فتح سبا نامه سليمان تيغ
ز بهر کار تو با نفس خويش کردم صلح
بجزيه باز گرفتم ز کافرستان تيغ
که تا بطاعت و خدمت سرى فرو نارد
خليفه باز نگيرد ز اهل طغيان تيغ
ميان ما و مخالف براى تو جنگست
کشيده از دو طرف يک بيک دليران تيغ
پى عروس خلافت که در کنار آيد
ميان لشکر بومسلم است و مروان تيغ
بوصل تو نرسد بنده چون رقيبانت
کشيده اند چپ و راست چون غلامان تيغ
کجا سرير بخارا رسد با يلک خان
سبکتکين چو زند بهر آل سامان تيغ
دو چشم راست چو مردم بهم رسيدندى
ز بينى ار نبدى در ميان ايشان تيغ
ز کاسه سر لشکر بريزد آب حيات
دو پادشا چو زنند از براى يک نان تيغ
براى چون توپرى صورتى عجب نبود
که با سپاه شياطين زنند انسان تيغ
نظر کنيم بدزدى سوى تو و ترسيم
که هست گرد تو از غيرت رقيبان تيغ
ز بيم و هيبت خنجر بمرد ناکشته
چو دزد ديد که جلاد زد بسوهان تيغ
ز آفتاب جمال تو رو نگردانم
وگر ز ابر ببارد بجاى باران تيغ
ز عشق گل نرود عندليب جاى دگر
وگرچه خار کشيدست در گلستان تيغ
منم قتيل تو اى جان و آن اثر دارد
غم تو در دل عاشق که در شهيدان تيغ
اگر چه حکم روانى ولى مران و مزن
بقوتى که تو دارى برين ضعيفان تيغ
که بهر حفظ ولايت دعاى درويشان
چو از وزير قلم باشد و ز سلطان تيغ
مبارزان همه بر تن زنند و اين مردان
بدست صفدر همت زنند بر جان تيغ
تو آب ديده درويش را گزاف مدان
که ابر گريان دارد ز برق خندان تيغ
چو دردمند هواى توايم هر ساعت
فرو مبر بجراحات دردمندان تيغ
گرش ز سنگ بود پشت همت ايشان
فرو برد شتر کوه را بکوهان تيغ
ز جمله خلق بقيمت بهند عشاقت
کجا بود ببها همچو سوزن ارزان تيغ
بسوى روى تو از چشم ناوک اندازت
مبارزان نظر کرده اند پنهان تيغ
ز نيکوان جهان کس ترا منازع نيست
که با تو چون سپر افگنده اند خوبان تيغ
نه در مقابله رويهاى خوب آيد
بسان آينه گر روشنست و تابان تيغ
مقيم کوى ترا از رقيب (تو) چه غمست
که بر کسى نزند در بهشت رضوان تيغ
پى سرور دل تنگ بنده چون شادى
همى زند غم تو با سپاه احزان تيغ
ز غير تو غم عشق تو جان و دل راهست
چو مال را قلم و ملک را نگهبان تيغ
ايا بزهد مشهر ز عشق لاف مزن
که نيست لايق آن دست سبحه گردان تيغ
ز خنجر ملک الموت بيم نيست مرا
چو در کفش نبود از فراق جانان تيغ
مرا سپاه حوادث ز پاى در نارد
چو دست او نزند بر سرم ز هجران تيغ
چو عاشقى نکند سنگ به بود ز آن دل
چو دشمنى نکشد چوب به بود زآن تيغ
چو راه مى نروى خرقه يى مپوش چو من
چو گردنى نزنى گرد سر مگردان تيغ
کمال نفس بعشق است مرد طالب را
چه ضبط ملک کنى چون گرفت نقصان تيغ
تمام همچو سپر چون شود کمال هلال
اگر برو نزند آفتاب رخشان تيغ
براى دوست بکش نفس را که با کافر
چو انبيا ز پى دين زند مسلمان تيغ
بهر چه دوست کند اعتراض نتوان کرد
که بر خليفه و سلطان کشيد نتوان تيغ
بگاه صلح ز ما طاعت وز جانان حکم
بوقت حرب ز ما گردن و ازيشان تيغ
براى نان بود اندر ميان شاهان جنگ
ز بهر جان نبود در ميان ياران تيغ
رعيتي، مکن اى خواجه با سلاطين حرب
پياده اي، مزن اى شاه با سواران تيغ
چو زال زر برو ايران زمين نگه مى دار
چو رستم ار نزنى در بلاد توران تيغ
بعشق قمع توان کرد نفس را، که زدند
عرب بقوت دين با ملوک ساسان تيغ
کند ز هستى خود مرد را مجرد عشق
ز خوان ملک بود شاه را مگس ران تيغ
ز بهر دوست بکن صد مجاهدت با خود
براى ملک بزن همچو پادشاهان تيغ
بترس از سرت آنجا که عشق پاى نهاد
بپوش جوشن آنجا که گشت عريان تيغ
چو عشق مالک امر تو شد از آن پس ملک
بده بهر که خوهى وز ملوک بستان تيغ
چو بوسعيد خراسان بآل سلجق داد
نراند سلطان مسعود در خراسان تيغ
شود بخصم تو بر باد آتش افشان خاک
شود بدست تو در آب گوهرافشان تيغ
بدست همت بر صفدران جوشن پوش
چو برق از پس خفتان ابر مى ران تيغ
اگرچه علمت باشد براى خرق حجب
ببايدت ز مقالات اهل عرفان تيغ
که بهر نصرت سلطان شرع در خوردست
ز سنت نبوى با لواى قرآن تيغ
ز راه راحت تن پاى سعى باز گرفت
چو دست همت دل راند بر سر جان تيغ
بعمر اگر خضرى از فنا همى انديش
که مرگ تعبيه دارد در آب حيوان تيغ
بچشم تيز نظر دل بنيکوان مسپار
بمرد معرکه جويى بده نه چوپان تيغ
مدام فکر بترکيب شعر صرف مکن
بدست خويش مده بعد ازين بخصمان تيغ
زبان بخامشى اندر دهان نگه مى دار
ز بند يابى امان گر کنى بزندان تيغ
بعارفان نرسد کس بشاعرى هرگز
کجا رساند مريخ را بکيوان تيغ
براه عشق نشايد ز شعر کرد دليل
بگاه حرب نزيبد ز بيل دهقان تيغ
کجا سماع کند بانگ کوس فتح و ظفر
سپهبدى که دهد در وغا بکوران تيغ
بوقت حمله سپهدار وصف شکن نشود
وگر چه برزگرى يافت در بيابان تيغ
برين نهج که تويى با چنين بلاغت شعر
تو حيدرى نزند با تو هر سخن دان تيغ
ز صفدران سخن پيش ازين نپندارم
که کس کشيده بود غير تو ازين سان تيغ
سخن وران جهان گر بشعر سحر کنند
درين قصيده بياشامدش چو ثعبان تيغ
بنزد دوست مبر شعر سيف فرغانى
بروز رزم مکش پيش پوردستان تيغ
بغير حق نشود مشتغل بکس عارف
بجز على نبود مفتخر ز مردان تيغ



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید