نيست از سنگ ملامت غم سر پر شور را
کس نترسانده است از رطل گران مخمور را
ما به داغ خود خوشيم اى صبح دست از ما بدار
صرف داغ مهر کن اين مرهم کافور را
چرخ عاجز کش چرا در خاک و خونم مى کشد؟
پاى من دست حمايت بود دايم مور را
قهرمان عشق هر جا مجلس آرايى کند
چينى مودار مى داند سر فغفور را
نفس را بدخو به ناز و نعمت دنيا مکن
آب و نان سير، کاهل مى کند مزدور را
حسن اگر اين است و عالمسوزى رخسار اين
مى کشد بى تابى غيرت چراغ طور را
رتبه افکار صائب را چه مى داند حسود؟
بهره اى از حسن يوسف نيست چشم کور را