نيست دلگيرى ز دنيا بنده تسليم را
آتش نمرود گلزارست ابراهيم را
در دل دريا به ساحل مى تواند پشت داد
هر که گيرد وقت طوفان دامن تسليم را
گر کنى دل را چو سرو آزاد از فکر بهشت
زير پاى خويش بينى کوثر و تسنيم را
کشتى طوفانى از ساحل ندارد شکوه اى
نيست دلگيرى ز ملک فقر ابراهيم را
گر به امر حق ترا اعضا شود فرمان پذير
به که چون شاهان کنى تسخير هفت اقليم را
واى بر کوتاه بينانى که مى دانند حق
با هزاران خط باطل، صفحه تقويم را
نيست صائب سرو را فکر خزان و نوبهار
در دل آزاده ره نبود اميد و بيم را