شماره ١٤٩: گر چه سيماى خزان دارد رخ چون زر مرا

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
گر چه سيماى خزان دارد رخ چون زر مرا
در سواد دل بهارى هست چون عنبر مرا
آرزويى هر زمان در دل بر آتش مى نهم
آتش بى دود، باشد عيب چون مجمر مرا
جوهر آيينه من چون زره زير قباست
در صفاى سينه پوشيده است بس جوهر مرا
نعمتى چون سير چشمى نيست بر خوان وجود
بى نياز از بحر دارد آب اين گوهر مرا
چهره خورشيد پنهان است در زنگار من
مى زند صيقل به چشم بسته روشنگر مرا
گر چه چون شبنم درين گلشن غريب افتاده ام
باغبان از دامن گل مى کند بستر مرا
بس که ديدم سرد مهرى از نسيم نوبهار
باده خون مرده شد چون لاله در ساغر مرا
سنگ خارا را شرار من گريبان پاره کرد
ساده لوح آن کس که مى پوشد به خاکستر مرا
مى شود از غفلت سرشار من رگ هاى خواب
سوزن الماس اگر ريزند در بستر مرا
خرده بينى نيست صائب، ور نه چون خال بتان
يک جهان معنى است در هر نقطه اى مضمر مرا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید