شماره ٢١١: از هوا گيرد سر ديوانه سنگ خاره را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
از هوا گيرد سر ديوانه سنگ خاره را
نيست از رطل گران انديشه اى ميخواره را
خاطر آشفته را شيرازه کنج عزلت است
دل ز جمعيت پريشان مى شود سى پاره را
خصم را کردم به هموارى حصار خويشتن
مى کند آيينه من موم، سنگ خاره را
از تردد کرد آزارم دل بى آرزو
خواب طفلان لنگر تمکين بود گهواره را
نيست چشم شوخ را مانع ز گردش بيخودى
ماندگى از سير نبود اختر سياره را
نيست ممکن برق را در ابر پنهان داشتن
چون عناندارى کنم آن شوخ آتشپاره را؟
سير و دور سبحه در محراب افزون مى شود
در عبادت جمع چون سازم دل صد پاره را؟
ريزه چينان قناعت را تلاش رزق نيست
سنگ، روزى مى رساند مرغ آتشخواره را
مى پذيرد گر به خود شيرازه اوراق خزان
مى توان گردآورى کردن دل صد پاره را
کاسه دريوزه گردد چون صدف شد بى گهر
ريزش دندان فزايد حرص روزى خواره را
تا به چند اين صيد وحشى را عناندارى کنم؟
سر به صحرا مى دهم صائب دل آواره را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید