شماره ٢١٣: مى کنم از سينه بيرون اين دل غمخواره را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
مى کنم از سينه بيرون اين دل غمخواره را
چند بتوان در گريبان داشت آتشپاره را؟
نيست ممکن بوى گل خود را کند گردآورى
آه بى تاب از جگر خيزد دل صد پاره را
ماندگى از سير و دور خود ندارد گردباد
نيست از سرگشتگى سيرى دل آواره را
دل نمى سوزد کسى را بر يتيمى هاى من
سبز اگر سازد سرشکم تخته گهواره را
از نظربازان شود پرکار، حسن ساده لوح
صحبت فرهاد آدم کرد سنگ خاره را
مور در خرمن ز نقل دانه عاجز مى شود
حسن کامل، مى کند بى دست و پا نظاره را
خاک دامنگير، بند دست و پاى رهروست
توبه مشکل تر بود از صاف، دردى خواره را
از نصيحت کى شود دلهاى غافل چرب نرم؟
بهره اى از موميايى نيست سنگ خاره را
نقطه بى رمال چون مرکز بود ثابت قدم
اختيارى نيست گردش سبعه سياره را
شد ز فيض عالم بالا زبان من دراز
سربلندى در خور منبع بود فواره را
در رحم رزق مقدر يافت طفل بى زبان
همچنان دل مى تپد در سينه روزى خواره را
يک سر مو تيرگى موى سفيد از دل نبرد
شد ز سوهان بيش ناهموارى اين انگاره را
هست در پاشيدن صحبت، حضور اهل دل
دل ز جمعيت پريشان مى شود سى پاره را
از لحد در هر نفس چندين دهن وا مى کند
نيست ممکن سير گشتن خاک مردم خواره را
جز جوانى نيست صائب درد پيرى را علاج
از طبيبان تا به کى جويى ز غفلت چاره را؟



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید