شماره ٣١٩: دگر با نوخطى دارد دل من در ميان سودا

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
دگر با نوخطى دارد دل من در ميان سودا
که دارد در گره هر موى خطش يک جهان سودا
غبار استخوانم سرمه چشم غزالان شد
نمى پيچد سر از سنگ ملامت همچنان سودا
که جز ديوانه من، سايه بيد سلامت را
به رغبت مى کند با زخم شمشير زبان سودا؟
يکى صد شد ز سرو خوش خرام او جنون من
چه حرف است اين که کم مى گردد از آب روان سودا؟
غزالان را به مجنون مهربان ديدم، يقينم شد
که وحشت مى برد بيرون ز طبع وحشيان سودا
اگر بايد به دشمن رايگان دادن متاع خود
مکن زنهار تا ممکن بود با دوستان سودا
متاع شيشه جانان را دلى از سنگ مى بايد
ازان ديوانه دايم مى کند با کودکان سوا
ز سوز تشنگى هر چند دارد رنگ خاکستر
درون پرده دارد چشمه حيوان نهان سودا
بهار خرمى در پوست دارد نخل بى برگش
به ظاهر گر چه افسرده است در فصل خزان سودا
اگر مى داشت مغزى دولت دنياى بى حاصل
همامى کرد هرگز سايه را با استخوان سودا؟
مکش منت ز دست چرب اين سنگين دلان صائب
که روغن مى کشد از دانه ريگ روان سودا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید