شماره ٣٧٥: به ساغر احتياجى نيست حسن نيم مستش را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
به ساغر احتياجى نيست حسن نيم مستش را
که مى جوشد مى از پيمانه چشم مى پرستش را
به چندين دست نتوانست مژگانش نگه دارد
ز افتادن به هر جانب نگاه نيم مستش را
نمى سازد پريشان مغز را بوى حنا چندين
کدامين سنگدل بر چشم ماليده است دستش را
در آغوش نگين دان نيست آرامش ز بى تابى
گهر در خانه زين ديده پندارى نشستن را
به صيد ماهيان، زلف کجش گر سر فرود آرد
ربايند از دهان يکدگر چون طعمه شستش را
ز حيرت مى رود گيرايى از سرپنجه شيران
به هر صحرا که راه افتد غزال شير مستش را
اگر ذوق شکستن اين دل چون شيشه دريابد
چو سنگ از موميايى پاس مى دارد شکستش را
شود مستغنى از دريا ز آب و دانه گوهر
گذارد چون صدف بر روى هم هر کس که دستش را
ز بى برگى به هر کس داد برگ عيش، خرسندى
به صد خرمن گل بى خار ندهد خار بستش را
ز درد من درين عالم کسى صائب خبر دارد
که خالى آورد بيرون ز کام بحر شستش را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید