شماره ٣٩١: به دنيا ساختم مشغول چشم روشن دل را

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش اول

افزودن به مورد علاقه ها
به دنيا ساختم مشغول چشم روشن دل را
به اين يک مشت گل مسدود کردم روزن دل را
ندانستم که خواهد رفت چندين خار در پايم
شکستم بى سبب در خرقه تن سوزن دل را
فريب جسم خوردم، کشتيم در گل نشست آخر
نمى ماندم به جا، گر مى گرفتم دامن دل را
مرا گر هيزم دوزخ کند افسوس، جا دارد
که بى برگ از ثمر کردم نهال ايمن دل را
دلى از سنگ خارا، گوشى از آهن به دست آور
که با اين گوش و دل نتوان شنيدن شيون دل را
ندانستم که خواهد شد سيه عالم به چشم من
عبث بر باد دادم نکهت پيراهن دل را
حيات جاودانى از خدا چون خضر مى خواهم
که پاک از سبزه بيگانه سازم گلشن دل را
خرد را شهپر پرواز از رطل گران باشد
نگيرد کوه غم دامان از خود رفتن دل را
نمى شد خشک چون دست بخيلان پرده چشمت
اگر مى ديد يک بار آفتاب روشن دل را
نظرپرداز شد چون سرمه مغز استخوان من
به آه آتشين تا نرم کردم آهن دل را
ز آتش طلعتان باغ و بهارى داشتم صائب
نديدم روز خوش تا سرد کردم گلخن دل را



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید