اگر مردى مرو در پرده ناموس چون زنها
که دود عود از خامى گريزد زير دامن ها
ز اقبال جنون آورده ام بيرون ز صحرايى
سر خارى که خون آرد برون از چشم سوزن ها
تو با اين روى آتشناک، مپسند آفتاب من
که ماند در سياهى تا قيامت داغ روزن ها
دماغى چون چراغ تنگدستان مى برم بيرون
ازان وادى که از ريگ روان گيرند روغن ها
به تيغ کهکشان دارد فلک نازش، نمى داند
که مى باشد سلاح پردلان در دست دشمن ها
سحاب آبستن بحرست و بحر بستن گوهر
چه آب رو طمع دارى ازين آلوده دامن ها؟
چرا از من دلى گردد غبار آلود اى همدم؟
مدار آيينه پيش لب مرا هنگام رفتن ها
به اشک و آه مى گيرم پناه از دشمنان صائب
چسان تنها برون آيد کسى از عهده تنها؟