گر چه از درد خزانى شده رخساره ما
مى توان چيد گل از سينه صد پاره ما
نفس گرم درين بوته نخواهد ماندن
تا شود شيشه مى اين دل چون خاره ما
گر چه از داغ يتيمى دل ما سوخته است
هست سنگ يده هر مهره گهواره ما
چرب سازد علم از خون شفاعت خواهان
چون برآرد ز ميان تيغ، ستمکاره ما
درد خود گر به مسيحاى زمان عرض کنيم
مى زند بر در بيچارگى از چاره ما
آب دريا نکند ريگ روان را سيراب
سيرى از باده ندارد دل ميخواره ما
صائب از سعى محال است به انجام رسد
سفر ريگ روان و دل آواره ما