چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟
که برگريز نباشد بهار عنبر را
ز دل سياهى آب حيات مى آيد
که تشنه سر به بيابان دهد سکندر را
ز چهره سخن حق نقاب بردارد
ز دار هر که چو منصور کرد منبر را
توان به مهر خموشى دهان ما را بست
اگر به موم توان بست چشم مجمر را
لب سؤال، در فقر را کليد بود
به روى خود مگشا زينهار اين در را
مجردان تو از قيد جسم آزادند
چه احتياج به کشتى بود شناور را؟
مگير از لب خود مهر چون صدف صائب
کنون که قدر خزف نيست آب گوهر را