دوام نيست چو ايام گل جوانى را
شتاب خنده برق است شادمانى را
مکن به لهو و لعب صرف، نوجوانى را
به خاک شوره مريز آب زندگانى را
به کلفتى که ز دوران رسد گرفته مباش
که گردباد سبک مى برد گرانى را
به پايدارى غم نيست روزگار نشاط
شتاب خنده برق است شادمانى را
توان ز آينه جبهه سکندر ديد
سياه کاسگى آب زندگانى را
اگر چه قامت خم کرد طاق نسيانم
چنان نشد که فرامش کنم جوانى را
قرار در تن خاکى مجو ز جان صائب
حضور، پا بر رکاب است کاروانى را