در تخلص به اسم خواجه غياث الدين

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
اى دل، از حکم زيجهاى کهن
طالع وقت را نگاهى کن
به نمودار راست، بى تخمين
راز اين طفل نورسيده ببين
که قوى حال يا زبون طرفست؟
کوکبش در هبوط يا شرفست؟
در جهان بر چه حال خواهد بود؟
از چه چيزش وبال خواهد بود؟
به در آور ز سير اين اجرام
سير هيلاج و کدخدا و سهام
کوکب او ز کوکب دستور
بنگر نيک تا نباشد دور
تا بدانيم و دل برو بنديم
به سخنهاى عشق پيونديم
به چه ميماني؟ اى حديقه نور
بس شگرفي، که چشم بد ز تو دور
به نبات حسن برومندى
همچو روى حسان همى خندى
ناشکفته گلى نهشتى تو
از شگفتى مگر بهشتى تو؟
اى فتوح دل سحر خيزم
قرة العين خاطر تيزم
فرع و اصل تو بار نامه دين
باب و فصلت تراز خامه دين
از بهار تو تا تازه دل جانها
وز نهار تو روشن ايمانها
ز تو طبعم به دست شب خيزى
کرده بر فرق عقل گلريزى
به زمين از سپهر پيغامى
زين مباهات « جام جم » نامى
روشنى يافت عالم از نورت
چون نبشتم به نام دستورت
خواجه يادم نکرد و چيزى هست
که به مصر سخن عزيزى هست
حيف باشد چنين سخن سنجى
بى نصيب آنگه از چنان گنجى
لطفش از هر کسى خبر يابست
مگر از بخت من که در خوابست
از درختى بدان طربناکى
چه کم از سايه اى بدين خاکي؟
من فگندم سفينه را در يم
گر بر او رسد ندارم غم
اى مباهات من بايامت
افتخار حديثم از نامت
در جهان کس تويي، بگويم فاش
منم آن هيچ کس، کس من باش
زان دل ابرساز دريا کن
التفاتى به جانب ما کن
مايه دارى و ميتوان امروز
غم پيران خور، اى جوان، امروز
نتوان کم چنين بيندازى
که نه تبريزيم، نه شيرازى
گوشه دارم نه چون کمان چون تير
گوش دارم، که مستمندم و پير
هست بر موجب قباله من
دو سه درويش درحباله من
آن تعلق چو پاى بندم کرد
حلق در حلقه کمندم کرد
من از آن توام چو هستى اهل
غم ايشان بخور، غم من سهل
از کرمشان چو خادمان بنواز
يا مرا نيز خادم خودساز
لطف کن، در کشاکشم مگذار
که چو خادم همى کشندم زار
خاک آن خادمان بى خايه
به ازين خادمان بى مايه
فکرت من نهاد ديوانى
که نخوردم ز حاصلش نانى
يا رها کن چنين غريوانم
يا به بيع اندر آر ديوانم
تا تو باشى مصاحب ديوان
که نشايد دو صاحب ديوان
تاکنون گر چه چرخ سفله نهاد
هيچم آن دست بوس دست نداد
به خيالى ز دور ساخته ام
هوسى غايبانه باخته ام
از دعايت نبوده ام خالى
بگذرانم گواه آن حالى
پاى رفتن نبود در دستم
ورنه من بر گزاف ننشستم
بعد ازين چون قلم به سر کوشم
جامه کاغذين فروپوشم
علم جامه جمله قصه داد
و اندرو کرده غصه خود ياد
مگرم کاغذى شود روزى
بر سر آن غياث دين سوزى
احدى کو دهد به هر کس کام
اوحدى را به دست داد اين جام
جامش از راه چون درست آمد
گر چه دير آمدست چست آمد
او چو در پرده طلسم کمال
پيشت آورد کارنامه حال
ره بگنجش ده، ار نرفت اين بار
بر سر گنج خويشتن چون مار
نفسى هم به کار من پرداز
که چو کيخسروم نبينى باز
جام بستان، که ميگريزم من
زانکه سرمستم و بريزم من
جاودانيست، من بگويم راست
سخن، آنگه چنين سخن که مراست
دخترانند خوب و بالغ و بکر
که به نه ماه زاده اند از فکر
نگشايد جزين سخن دل تنگ
که بماند چو نقش بر دل سنگ
نيست امروز، خواجه ميداند
هيچکس کين چنين سخن راند
روزگارم بساز و کار ببين
شيرگيرم کن و شکار ببين
جرعه اى زان کرم به کامم ريز
باده جود خود به جامم ريز
در دليري، اگر چه گشتم گرم
ورقم پر عرق شدست از شرم
گر چه شوخيست اين و پيشانى
تو بنه عذر اين پريشانى
مگر اين سروران که در پيشند
چون ز فضل و هنر ز من بيشند
دور دارند ازين حروف انگشت
نزنندم درفش خود بر مشت
در مصافات من سخن سنجم
به مصافم مبر، که مى رنجم
با غم عشق خلوتى دارم
وز بد و نيک سلوتى دارم
زان حضور آمد اين نماز درست
گو: مگرد اين شکسته باز درست
از تو خالى مدار گنجم را
تا ببويى مگر ترنجم را
جام جمشيد ميبرى زنهار!
عدل جمشيد کن به ليل و نهار



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید