در منع اسراف

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
اى که بر قصر کوشک سازى تو
پيه بر دنبه ميگدازى تو
گر چه اين قصرها طربناکست
چون به گردون نميرسد خاکست
نردبانى چنان بساز، اى گرد
که تواند بر آسمانت برد
در رواق سپهر ميباشى
چکنى نقش خانه از کاشي؟
هر کرا خانه اى تمام بود
دو بسازد، به عقل خام بود
خانه اى بس بود گروهى را
چه کشى بر سپهر کوهى را؟
روى در گفته خداى آور
حق «لا تسرفوا» بجاى آور
خيمه عاريت برين سر راه
بزن و دست ظلم کن کوتاه
قصر سازى و جمع مال کنى
گردن خويش پر و بال کنى
اندرين راه پر مصيبت و درد
قصر و جمعى چنين نشايد کرد
زين درست و درم به رغبت و ميل
پل و بندى بساز در ره سيل
کاخ و کاشانه اى که خواهى هشت
پيش اهل خرد چه خوب و چه زشت؟
خيز و برکار کن رباطى چند
راه دزدان نابکار ببند
تا تو رخت و سراى را دانى
به خداى ار خداى را دانى
نايد اين هر دو کار باهم راست
هر که اين را فزود آن را کاست
ترک اين حرص خانه گير بده
فاردي، پاى در زياده منه
گر چه کاشيست خانه يا چينى
دل بگيرد چو بيش بنشينى
مال چون باز ميبرند از پس
صد کجا ميبري؟ ز صد يک بس
چکنى خانه ها ز خشت حرام؟
زانکه ويران شود بهشت حرام
گر حرامست خانه، کوچک به
تا حلالت کند رعيت ده
چيست اين خانه با شکستن عهد؟
نيش زنبور و خانه پر شهد
نتوانى ز خانه بسيار
که به زنبور در رسانى کار
خانه اى را که روبه ويرانيست
کردنش موجب پشيمانيست
حق نداد از طهارت کعبه
به سليمان عمارت کعبه
بهر مرغى که کشته بود به دست
يافت اين نيستى بدان همه هست
مسجدى کز حرام برسازى
عاقبت خر درو کند بازى
بس بود بهر کبريا قصرى
خاصه در دولت چنين عصرى
آنکه او مسجد مدينه بساخت
ميتوانست قصرها پرداخت
ليکن انديشهاى لقمانى
داد از آن نخوتش پشيمانى
به چنان خانه اى قناعت کرد
پشت بر آز و رخ به طاعت کرد
نام را بهتر از سخن مشناس
سخنى کش بلند باشد اساس
چکنى تکيه بر عمارت دار؟
اين عمارت ببين و آن بگذار
اصل اين سيم و زر ز زيبق خاست
زان چو زيبق بجنبد از چپ و راست
زر ز خاکست و بر زبر نرود
نهلد تا به خاک در نرود
بدهي، در بهشت کاخ شود
ندهي، دوزخت فراخ شود
هر چه در وجه آش و نان تو نيست
بفشان و بده که آن تو نيست
نخوري، ديگرى بخواهد برد
تو خودش کن به کام و دندان خرد
چه نهى مال بهر فرزندان؟
که به ايشان نميرسد چندان
پسر ار مقبلست باکش نيست
ورنه زان مال بهره خاکش نيست
کانچه از شحنه ماند و قاضى
نشود به زن بيش از آن راضى
اين ابوالقاسمان که پيش رهند
چه به طفلان نارسيده دهند؟
ور از آنها فزون شود چندى
نکند با يتيم پيوندى
مال را ميل آتشين چکني؟
غصه را يار و همنشين چکني؟
اين سخنها نه از رعونت خاست
سخنى روشنست و راهى راست
در دلم نيست از کسى خارى
با کسم نيز نيست آزارى
راست زهريست شکرين انجام
کژ نباتى که تلخ دارد کام
تلخى از پند چون توان رفتن؟
راست شيرين کجا توان گفتن؟
مغز اين گر جدا کنند از پوست
فاش گردد که دشمنم يا دوست



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید