حکايت

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
زن خود را به سنگ زد مردش
شد دوان، پيش قاضى آوردش
حال خود گفت و مرد شد حاضر
گشت قاضى ميانشان ناظر
زن چو دعوى گزار شد با شوى
گوشه چادرش برفت از روى
خواجه حسن و جمال او را ديد
عشوه قيل و قال او را ديد
مرد را گفت قاضى از پشتي:
زن خود را چرا چنين کشتي؟
گفت: دشنام داد و چوب زدم
او مرا زشت گفت و خوب زدم
گفت قاضى که: اى پريشان دست
کس به چوب اين چنين گهر نشکست
گر سر اين لطيف چهرت نيست
رو طلاقش بده، که مهرت نيست
مرد دادش طلاق و شد بى جفت
چون برون رفت زن به قاضى گفت:
مهر دل چون ندارد آن گمراه
مهر برداشتست،مهر بخواه
آمدم تا بهاى من جويى
نه به آن تا ثناى من گويى
شايد ار علم سر برفرازد
دين مباهى شود، خرد نازد
که درين قحط سال علم و عمل
شد به عون خداى عز و جل
مسند شرع در مراغه به کام
زين دو قاضى القضاة نيکو نام
سخنى کان بجاست بايد گفت
آنچه بينند راست بايد گفت
راى دستور که افتاب وشست
بافاضت چو آفتاب خوشست
شايد آن روزها که داد کند
گر به لطف از مراغه ياد کند
آب رحمت بر آن زمين بارد
که در آن خاک تشنگان دارد
من ز اهل سخن چه باشم و چند؟
که سخن رانم از نصيحت و پند
پند و وعظ از کسى درست آيد
که به کردار خوب چست آيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید