در آداب وعظ

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
آه ازين واعظان منبر کوب!
شرمشان نيست خود ز منبر و چوب
روى وعظى که در پريشانيست
عين شوخى و محض نادانيست
بر سر منبر و مقاوم رسول
نتوان رفتن از طريق فضول
آن تواند قدم نهاد آنجا
که نيارد ز عشوه ياد آنجا
نفس از شهوت و غضب نزند
دست و پاى از سر طرب نزند
مشفق خلق و نيک خواه بود
علم او بر عمل گواه بود
از جهان جز حلال نپسندد
هوس جاه و مال نپسندد
در دم بوته رياضت و قهر
متفق گشته سر او با جهر
خلق او بوى مشک ناب دهد
سر او نور آفتاب دهد
هر چه گويد درست گويد و حق
زر نخواهد، که کديه باشد و دق
علم تفسير خوانده بر استاد
باشدش اکثر حديث به ياد
به تکبر برين زمين نرود
بر در خلق جز به دين نرود
آنکه در علمش اين مقام بود
شايد ار مرشد و امام بود
آنچه بر عالمان وبال آمد
حب دنيا و جمع مال آمد
زلت خاص آفت عاميست
زله بستن ز غايت خاميست
واعظي، خود کن آنچه ميگويى
نکني، درد سر چه ميجويي؟
جاى پيغمبر و رسول خداى
چه نشيني؟ بايست بر يک پاى
سر فرا پيش و دستها برهم
سينه پرجوش و چشمها پر نم
عرض کن تحفهاى بيخوابى
نقدهايى که در سحر يابى
در دل اهل صدق تخم بهشت
زين نم و زين تپش توانى کشت
دو سه افسرده را به گرمى کش
سخت جانى دورا به نرمى کش
عام را از حلال گوى و حرام
خاص را مخلص حديث و کلام
بس ازين شعرهاى بادانگيز
آب قرآن بر آتش تن ريز
منشان پيش يکدگر زن و مرد
ور نشينند منع بايد کرد
وعظ زن عفتست و مستورى
مده او را به وعظ دستورى
زن که او شاهد و جوان باشد
نازک و نغز و دلستان باشد
خود به مجلس چرا شود حاضر؟
به جوانان و امردان ناظر؟
شيخ بر منبر و زنان بر لم
بر سر ديگران کشيده قلم
برده خاتون به تخت بر کالا
تا بود مرد زير و زن بالا
خوب چون روى خود بيارايد
از نماز و ورع چه کار آيد؟
دست بيرون کند، ز دست روى
ور نگاهيت کرد، مست روى
واعظ شب شب از سر منبر
چون بديد آن دو زلف چون عنبر
ياد گيرد شب اندران احيا
آيت يا عزيز و يا يحيى
سوى مقرى کند به روز نگاه
هم چو يعقوب در تاسف و آه
پس بخوانند مقريان ز نخست
سوره يوسف و زليخا چست
تا ز قرآن کلاه و جامه کند
همه را محو عشق نامه کند
داند ار ساوجيست ورکاشيست
کين نه وعظست ناز و جماشيست
چه دهى دين و باغ رز چه کني؟
دم دستار چار گز کني؟
لاف چندين مزن ز نقل ورق
سخنى کسب کن به کد و عرق
چند باشى عيال فکر کسان؟
چه گشايد ترا ز ذکر کسان؟
ذکر خود را بلند گردانى
اگر از جمع شيرمردانى
فضل و علم تو جز روايت نيست
با تو خود غير ازين حکايت نيست
مکن از جامه کسان زينت
منماى آنچه نيست در طينت
پيش ازين کاملا که بودستند
معجزات سخن نمودستند
زان معانى که داشتند همه
يادگارى گذاشتندهمه
ايکه مقبول و مقبلى آنجا
از نشانها چه ميهلى آنجا؟
راست گويى به راستگارى کوش
اين سخن را ز راستان بنيوش



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید