در فايده جوع

غزلستان :: اوحدی مراغه‌ای :: جام جم

افزودن به مورد علاقه ها
قوت دل ز عقل و جان باشد
قوت تن ز آب و نان باشد
خانه خالى بود، حضور دهد
تن خالى فروغ و نور دهد
علم جويي، به ترک سيرى کن
جان طلب ميکني، دليرى کن
سر خارى بخور، مشوه خيره
تا نگردد دلت چو تن تيره
صيقل نفس چيست؟ کم خوردن
آفت عقل؟ نفس پروردن
خلق را بر نماز داشته اند
صفت روزه راز داشته اند
بهتر از جوع بر دليلى نيست
به جزين آتش خليلى نيست
آتشى کو بهار و لاله دهد
ترک اين سفره و نواله دهد
گر بدان ملک آرزوست رجوع
نرسى جز به پاى مردى جوع
راى روشن شود ز کم خوردن
بهر خوردن چراست غم خوردن؟
عود و چنک و چغان که پر سازند
از درون تهى خوش آوازند
پر شکم شد، خر و رباب يکيست
تيره گرديد، خاک و آب يکيست
عيب « صوت الحمير» ميدانى
بر سر سفره خر چه ميراني؟
شکمت پر شود، بخار کند
بر دماغ و ديو اندر آيد از در تو
نحل را چون لطيف بود خورش
گشت نخلى که شهد بود برش
خون حيوان مخور که گنده شوى
آب حيوان بخور، که زنده شوى
آب حيوان مدان بجز دانش
چون بيابي، به نوش از جانش
زين خورشها تهى شکم بهتر
ور حلالست نيز کم بهتر
که چو بادت در شکنبه زند
آتشت در کلاه و پنبه زند
در نباتى چو کثرت عددى
نيست، کم شد درو فضول ردى
باز حيوان که اصل ترکيبش
بيشتر بود، گشت کم طيبش
گند سرگين ز گند غايط کم
کين يک از رستنيست و آن از دم
به جزين چون نماند برهانى
خاک خوردن به از چنين نانى
چون به پاکيست فرق اين که و مه
معدنى از نبات و حيوان به
آز را تا تو هم شکى يابى
کام يابي، وليک کم يابى
چند و چند آخر از گران خيزي؟
جهد کن تا در آن ميان خيزى
تو نه از بهر خوردن آمده اى
کز پى کار کردن آمده اى
بنده مرده دل چکار آيد؟
زنده شو، تا سگت شکار آيد
راه دينا ز بهر رفتن تست
نه ز بهر فراغ و خفتن تست
هر چه مستت کند شراب تو اوست
و آنچه بى خويش کرد خواب تو اوست
نان اگر پرخوري، کند مستى
کم خور، اى خواجه، کز بلا رستى
دل چرا ميل آن طعام کند؟
که حلال ترا حرام کند
گندم و گوشت خون شود در تن
خون منى گردد و منى روغن
آتش شهوت اندر آن افتد
فتنه اى درميان ران افتد
شوخ از آن روغنست در تن تو
خون صابونيان به گردن تو
نفس پرچرک و خرقه صابوني؟
اين هم از حيلتست و مابونى
روزه دار و به ديگران بخوران
نه بخور روز و شب، شکم بدران
تو ز آسيب روزه ماهى
برکشى هر دم از جگر آهى
عارفان ماه خويش سال کنند
روزه گيرند و شب وصال کنند
ننمايند روى وصل به خام
پختگان را وصال نيست حرام
آنکه از پيش کردگار خورد
با تو چون هر شبى دوبار خورد؟
تو که هم شام و هم سحر بخورى
ره به آن روزها چگونه بري؟
با چنان خوردن و چنان آروق
چون برى رخت روح بر عيوق؟
بسکه شب ناى لب بجنبانى
روز مانند ناى انبانى
عارفان را ز روزه در شب قدر
شود از فيض نور چهره چو بدر
تو به روزى هلال عيد شوى
ور به ماهى رسد قديد شوى
تو شکم بوده اي، از آنى سست
جان و دل باش، تا که باشى چست
هر که روزش به فربهى باشد
چون شکم شد تهي، تهى باشد
تن چو از خون ثقيل سنگ آيد
دل ز بار بدن به تنگ آيد
در تن اين باد ناخوش و گنده
چون گذارد چراغ را زنده؟
هر دمت بوى بر دماغ زند
همچو بادى که بر چراغ زند
شکم پر ز هيج را چکني؟
روده پيچ پيچ را چکني؟
جگر و دل درست کن بيقين
جگر شير مردى و دل دين
تو ز کم خوردن و ز بيخوابى
يابي، ار زانکه دولتى يابى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید