غزل شماره ۱۶۲۳

غزلستان :: مولوی :: دیوان شمس - غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
هذیان كه گفت دشمن به درون دل شنیدم
پی من تصوری را كه بكرد هم بدیدم
سگ او گزید پایم بنمود بس جفایم
نگزم چو سگ من او را لب خویش را گزیدم
چو به رازهای فردان برسیده‌ام چو مردان
چه بدین تفاخر آرم كه به راز او رسیدم
همه عیب از من آمد كه ز من چنین فن آمد
كه به قصد كزدمی را سوی پای خود كشیدم
چو بلیس كو ز آدم بندید جز كه نقشی
من از این بلیس ناكس به خدا كه نابدیدم
برسان به همدمانم كه من از چه روگرانم
چو گزید مار رانم ز سیه رسن رمیدم
خمشان بس خجسته لب و چشم برببسته
ز رهی كه كس نداند به ضمیرشان دویدم
چو ز دل به جانب دل ره خفیه است و كامل
ز خزینه‌های دل‌ها زر و نقره برگزیدم
به ضمیر همچو گلخن سگ مرده درفكندم
ز ضمیر همچو گلشن گل و یاسمن بچیدم
بد و نیك دوستان را به كنایت ار بگفتم
به بهینه پرده آن را چو نساج برتنیدم
چو دلم رسید ناگه به دلی عظیم و آگه
ز مهابت دل او به مثال دل طپیدم
چو به حال خویش شادی تو به من كجا فتادی
پس كار خویشتن رو كه نه شیخ و نه مریدم
به سوی تو ای برادر نه مسم نه زر سرخم
ز در خودم برون ران كه نه قفل و نه كلیدم
تو بگیر آن چنانك بنگفتم این سخن هم
اگرم به یاد بودی به خدا نمی‌چخیدم

جفاخدادوستسخنسمنشیخهمدمچشمگلشنیاسمن


مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید