مناجات

غزلستان :: شهریار :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
على اى هماى رحمت تو چه آيتى خدا را
که به ماسوا فکندى همه سايه هما را
دل اگر خداشناسى همه در رخ على بين
به على شناختم به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند
چو على گرفته باشد سر چشمه بقا را
مگر اى سحاب رحمت تو ببارى ارنه دوزخ
به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو اى گداى مسکين در خانه على زن
که نگين پادشاهى دهد از کرم گدا را
بجز از على که گويد به پسر که قاتل من
چو اسير تست اکنون به اسير کن مدارا
بجز از على که آرد پسرى ابوالعجائب
که علم کند به عالم شهداى کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز ميان پاکبازان
چو على که ميتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت
متحيرم چه نامم شه ملک لافتى را
بدو چشم خون فشانم هله اى نسيم رحمت
که ز کوى او غبارى به من آر توتيا را
به اميد آن که شايد برسد به خاک پايت
چه پيامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تويى قضاى گردان به دعاى مستمندان
که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چوناى هردم ز نواى شوق او دم
که لسان غيب خوشتر بنوازد اين نوا را
«همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهى
به پيام آشنائى بنوازد و آشنا را»
ز نواى مرغ يا حق بشنو که در دل شب
غم دل به دوست گفتن چه خوشست شهريارا



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید