ديوانه و پرى

غزلستان :: شهریار :: غزلیات

افزودن به مورد علاقه ها
آن کبوتر ز لب بام وفا شد سفرى
ما هم از کارگه ديده نهان شد چو پرى
باز در خواب سر زلف پرى خواهم ديد
بعد از اين دست من و دامن ديوانه سرى
منم آن مرغ گرفتار که در کنج قفس
سوخت در فصل گلم حسرت بى بال و پرى
خبر از حاصل عمرم نشد آوخ که گذشت
اينهمه عمر به بى حاصلى و بى خبرى
دوش غوغاى دل سوخته مدهوشم داشت
تا به هوش آمدم از ناله مرغ سحرى
باش تا هاله صفت دور تو گردم اى ماه
که من ايمن نيم از فتنه دور قمرى
منش آموختم آئين محبت، ليکن
او شد استاد دل آزارى و بيدادگرى
سرو آزادم و سر بر فلک افراشته ام
بى ثمر بين که ثمردارد از اين بى ثمرى
شهريارا بجز آن مه که برى گشته ز من
پرى اينگونه نديديم ز ديوانه برى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید