شرم و عفت

غزلستان :: شهریار :: غزلیات
مشاهده برنامه «غزلیات شهریار» در فروشگاه اپل


افزودن به مورد علاقه ها
نالدم پاى که چند از پى يارم بدوانى
من بدو ميرسم اما تو که ديدن نتوانى
من سراپا همه شرمم تو سراپا همه عفت
عاشق پا به فرارم تو که اين درد ندانى
چشم خود در شکن خط بنهفتم که بدزدى
يک نظر در تو ببينم چو تو اين نامه بخوانى
به غزل چشم تو سرگرم بدارم من و زيباست
که غزالى به نواى نى محزون بچرانى
از سرهر مژه ام خون دل آويخته چون لعل
خواهم اى باد خدا را که به گوشش برسانى
گر چه جز زهر من از جام محبت نچشيدم
اى فلک زهر عقوبت به حبيبم نچشانى
از من آن روز که خاکى به کف باد بهار است
چشم دارم که دگر دامن نفرت نفشانى
اشکت آهسته به پيراهن نرگس بنشيند
ترسم اين آتش سوز از سخن من بنشانى
تشنه ديدى به سرش کوزه تهمت بشکانند؟
شهريارا تو بدان تشنه جان سوخته مانى



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل


اشعار مرتبط



نظرات نوشته شده



نظر بدهید