شماره ٢٦: بامداد شيرين

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
صباحى دلگشا چون خنده حور
که شادى مست بود اندوه مستور
تتق مى بست ابر نو بهاران
چمن مشتاق شيرين بود و ياران
چمن برابر سودى سر و سيراب
چراغ برق گشتى شاخ عناب
زمين طناز و گردون خشمگين بود
که با آن زهره با اين ياسمين بود
عروسى در عروسى در درو دشت
صبا مشاطگى ميکرد و ميگشت
بمهد ناز شيرين در شکر خواب
گلش را خوى ز شبنم کرده شاداب
گهى بيدار وگه در خواب بودى
گهى بستى نظر گاهى گشودى
صبا بوى گلش دادى ره آورد
شکر خواب صبوحش تلخ ميکرد
نسيم باغ گفتى در دماغش
مقيمم تا برم در صحن باغش
گلى در گلشن آرم مست و چالاک
که هر گل صد گريبانرا زند چاک
ز بوى گل درآمد عطر در تاب
بيک عطسه تهى شد چشمش از خواب
بدل گفتا که هنگام صبوحست
نسيم باغ و مى معجون روحست
هواى ابرو بيم آفتابست
همانا ترک آرايش صوابست
اگر بى سرمه ماند چشم غم نيست
تماشاى خطش از سرمه کم نيست
عبير امروز در جيبم نگنجد
وگر گنجد نسيم گل برنجد
فرامش کرده عمدا شستن روى
که در گلزار شويد بر لب جوى
ز جام شيشه سامان طرب کرد
نقاب افکند و گلگون را طلب کرد
دوانيدند گلگون پيش راهش
نديدند آشنايى در نگاهش
نهان بودش چراغى زير دامن
بدل کردند گلگونرا بتوسن
چنان چابک بران بنشست و بشتافت
که دستش را عنان در نيمره يافت
پرستاران خواب آلود و مخمور
پريشان زان گهى نزديک وگه دور
چنين رفتند تا نزديک باغى
هنوز آگه نه از بويش دماغى
نمودى از برون ديوار گلشن
برنگ جامه فانوس روشن
درون آمد چو شمعى در شبستان
دمى استاد بر درگاه بستان
رسوم حاجبى و ديده بانى
همى آراست رمزى و بيانى
بگفتا اين حرمگاهست نى باغ
که آنجا بار طاووس است نى زاغ
اگر حور آمد اين دروازه بستست
بکوبد در کليد او شکست است
گر آيد باغبان گوئيد ميسوز
که در باغ آتش آفتاده است امروز
نسيم از در درآيد نى ز ديوار
چو آيد خلوتى باشد نه طرار
وگر بيرون شتابد باد غماز
بگيريدش که بوى ما دهد باز
وگر از بيستون پيغام آيد
نشيند تا اجابت در گشايد
چو لعلش سير گشت از درفشانى
روان شد همچو آب زندگانى
روش داد آنچنان سرو روان را
که از رشک زمين کشت آسمان را
دلش از بند نامحرم رها شد
نقابش غنچه و دستش صبا شد
نقاب از روى خود چون کرد مهجور
گذشت از تارک سرو چمن نور
چنان گلشن زحسنش بهره ور شد
که رنگ گل شگفت و تازه تر شد
ز شکر خنده آن لعل شادات
تبسم در دهان غنچه شد آب
بهر سو جلوه کرد آن چشم غماز
خيابان در خيابان عشوه وناز
شمال آمد باستقبال بويش
ولى در راه ماند از بيم خويش
هوا بروى عبيرى کز چمن ريخت
نخستش از حرير ياسمن بيخت
بهر سو ميچميد آن رشک طوبى
نهانى مى شکست از موج چوبى
صبا تا ديد او را در چميدن
نيارستى بشاخ گل وزيدن
چو داده آنماه داد دلستانى
يکايک عاشقان بوستانى
سرودندى بمعشوقان آگاه
کنايت گونه از مهر آنماه
بسرو اين نغمه بلبل داشت در کار
که بلبل را بگل زين پس چه آزار
صنم ميرفت و گلهاى بهارى
ز مرغان چمن در شرمسارى
چو ديدى سروشاه از ديده ميرست
چو خواندى فاخته فرهاد ميمبت
تعالى الله چه خرم بوستانى
ازو فردوس را هردم نشانى
چنان پر ميوه جيب شاخسارش
که گل ناکرده نو گردد بهارش
سراسر ناف آهو بيد مشکش
ز مى مستى فزاتر تاک خشکش
بنوعى سنبلش مغرور و فتان
که تمثيلش بزلف حور نتوان
درختان جسته شوخ از جامه خواب
همه خوى کرده و سرسبز و شاداب
چنار سالخورده سر و نوخيز
ز هم نشناختى بيننده تيز
ز روى سبزه سنبل رفته در تاب
ز بوى گل بنفشه جسته از خواب
هوا ساقى و خار و گل قدح نوش
چکاوک نغمه زن ديوار در نوش
بآب از سايه گل آتش سپرده
سمندر غوطه ها در آب خورده
صبا کز فيض نرگس شد سرابى
گزد هر دم لبش در نيم خوابى
بحسن سرو واله شد چنان گل
که صوت فاخته جويد زبلبل
سراسيمه تذرو از حسن شمشاد
ز سرو افتاده در دامان صياد
چمن در دست گويى جام جم داشت
که هر نقشى که بود از بيش و کم داشت
ز خود رو سرو تا پرورده نسرين
همه تمثال خسرو بود و شيرين
تو گويى باغبانى در رحم داشت
که شکل نطفه ها زينگونه بنگاشت
صنم دلشاد از اين عيش نهانى
که از بازيچه هاى آسمانى
فضولى از کنيزان غلط ساز
گشاد آن درکه محکم برکند باز
بناگه فيلسوفى نامه در دست
ز طراران شاه از در درون جست
سمومى از در گلشن درون تاخت
که ناگه يکچمن گل رنگ درباخت
نفسها سرد و بر لبها سرانگشت
جبينها زرد و بر ديوارها پشت
کنيزان سيه بخت اندرين کار
همه حيرت زده چون نقش ديوار
نه بتوان آشنائى را عنان تافت
نشايد کوچه بيگانگى يافت
متاع مصلحت صد رنگ چيدند
گهى بفروختند وگه خريدند
يکى گفت اين جماعت رمز دانند
بمنع آشنا بيگانه رانند
يکى گفت اين تمنا دلنشين است
ولى فرمانبرانرا ره نه اينست
يکى گفتا ز حسن اين شيوه آيد
که نازى روکش رغبت نمايد
يکى گفتا که حسنست اين و سر مست
اگر خواهد وگرنه رنجشى هست
يکى گفت از مروت ريش بودن
گواراتر که راحت کيش بودن
زخشم و ناز تا دشنام و شمشير
پذيرفتم زدم سر پنجه با شير
زد اين دستان و دردم شد خرامان
بدستى جان بدستى طرف دامان
گزيدى لب گهى از خود نهفته
شکستى رنگ و رويش رفته رفته
بديد از دور شمشاد گل اندام
که ميآيد کنيزى نا بهنگام
لبش زين گفتگو در پوست خنديد
چو پيش آمد بحکم غمزه پرسيد
کنيزى شير دل آواز برداشت
که اى صبح قيامت از رخت چاشت
حريمت قبله گاه کج کلاهان
نسيمت باج خواه مغز شاهان
همين دم گرم رويى آمد از راه
بدستش نامه سربسته شاه
اگر فرمان دهد شاه سبکدل
بيارد نامه شاه تنگ دل
چو بشنيد اين سخن طاووس طناز
گرفت از مو بمويش فتنه پرواز
چنان رنگش برآشفت وزجا شد
که يک يک تار زلف از هم جدا شد
ضميرش در صد انديشه مى سفت
بتمکين سر همى جنباند و ميگفت
بشاه اين شوخ چشمانرا سرى هست
وگر با شاه نى با ديگرى هست
وگر نه هر که را دل باشد و هوش
نگردد آن سفارشها فراموش
عتابش گفت ميبايد ادب کرد
مگر سهو است کين سهو عجب کرد
پذيرفت اين سخن از جاى برخاست
گلستانرا بحسن جلوه آراست
چو از رفتار طاووسانه خويش
دماغش ترشد از جانانه خويش
گذر بر عفونا آميزش افتاد
کنهکار از پى قاصد فرستاد
بسروى تکيه زد بر طرف جويى
که از صهبا کند خالى سبويى
در افتاد از جمالش عکس در آب
تو گفتى بيستونرا ديد در خواب
هواى بيستونش در سر افتاد
بتکليف آمدش اميد فرهاد
يکى ساغر زساقى خواست لبريز
که عزم راه طبعش را کند تيز
بشاهى کش وفا تعويذ بازوست
بدرويشى که شاهش همترازوست
بنوشى طعنه زن يعنى لب شاه
بجوش حسن من يعنى بت ماه
بنازى کز عتاب شاه کم نيست
بحکمى کش علامت در عدم نيست
بياقوتى که جان داروى شاهست
بهاروتى گر نرگس دانش چاهست
بنا موسى که بر شيرين وبالست
بطاووسى که پايش رشک بالست
بشمعى کش سخن با آفتابست
بفانوسى که يک نامش نقابست
بتشويشى که با من هم سرشتست
باندوهى که از من در بهشتست
بگيسوئى که دانى چند تاراست
بمژگانى که بينى در چه کار است
بحسن من که شهر آشنائيست
بعشق من که صيدش روستائيست
بآب ديده فرهاد مهجور
بدين روئى ز چشم کوهکن دور
به پيوندى که با جان در ميانست
بسوگندى که با دل در زبانست
به بهتانى که سنگ راه صلحست
بآغوشى که عشرتگاه صلحست
که تا ماليده فرهاد آستين را
نديده پشت گلگون روى زين را
نه گلگون از شرف بر خويش باليد
نه گوش بيکسى فرهاد ماليد
اگر باشد هم اين نسبت نبودى
کجا بر من در تهمت گشودى
همايى چون تو بايد بال گستر
که در ظلش بر آرد چون منى سر
بسى بسيار با هم مهر بانند
که آميزش بهم لايق ندانند
نباشند از رهم خوشدل ببوئى
نماند دوستى را آبروئى
زناموسم ز کف چندين مثالست
که فرهادت بدين نسبت حلالست
چنان تهمت کزان حنظل شود قند
کجا باور کند شاه خردمند
چو رسم شه بود جورى که ديدم
کشيدن عيب کس نبود کشيدم
چو طى شد نامه رو از گفتگو تافت
به پيش نامه بر افکند و رو تافت
بعهدى کان غلط راند آن دعا باز
کجا بودم که باشه گويم اين راز
که در سوگند داد صدق دادست
نه بر گلگون بتوسن زين نهاد است
غلط گويم کجا لب ميگشودم
بکجبازيش صدره مينمودم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید