شماره ٦٧

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
تا بود سراسيمه دلم دربدرى بود
انشديشه دل خانگى و دل سفرى بود
هرگاه که انديشه عنان در کف من داشت
کارم همه در کاسه صاحب نظرى بود
با آنکه نميداد امان سيلى فقرم
دائم سرمن در هوس تاجورى بود
هرگاه که مژگان مرا شوق تو برداشت
گر قطره و گردجله سرشکم جگرى بود
در بسته انديشه بجز خار نديدم
گلها همه درخوابگه بيخبرى بود
نگسسته زهم جذبه توفيق و گرنه
شبگير طلب بر اثر بى بصرى بود
جمعيت عرفى همه زانست که عمرى
سودا گر بازار چه بى هنرى بود



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید