مدعى بار ملول است و بلائى دارد
در کف آينه انديشه نمائى دارد
پرده دل بکن آرامگه شاهد وصل
زانکه هر پرده نشين پرده گشائى دارد
شرف کعبه گر از سجده ارباب رياست
گوشه بتکده هم ناصيه سائى دارد
رهرو عشق بپايان نبرد پى ليکن
جوشش قافله و بانگ درائى دارد
پاى بر ياس فشردم غم اميد گذشت
که گمان داشت که اين درد دوائى دارد
عرفى از مهد فلک زود نکردى اميد
اين قبائيست که افشردن پائى دارد