شماره ١٢٠

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
چه غم ز رفتن اينست مى کشد اينم
که غمزه تو ببازيچه مى برد دينم
فروغ آينه ام بى چراغ مجلس نيست
کجاست سرمه کش ديده خدا بينم
امام شهر که مستم نديده حيران بود
بيا بگو بتماشا کنونکه رنگينم
زمن فراغت فردوس دور باد که من
بساط ما تميان بر فراغ مى چينم
ز نور ناصيه من صباح مى تابد
شبى که دختر رز بود شمع بالينم
چکد زهر سرمويم هزار چشمه زهر
از آن بچشم دل اهل درد شيرينم
هزار غم سرغم کرده ام ولى دردل
غم تو ريشه فرو کرد مى کشداينم
روم بميکده عرفى که بشکنم توبه
مباد محتسب از دل برون کند کينم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید