شماره ١٤٦

غزلستان :: عرفی شیرازی :: مثنوی

افزودن به مورد علاقه ها
گرنه خود را بيخود از جام جنون ميساختم
دوش با اين درد دل تا روز چون ميساختم
ياد آن دارد که تا ذوقم فزايد روز وصل
حسرت دل يادم از يادت فزون ميساختم
آه از آن حرمان که دل را از خيالات محال
گاه ميدادم تسلى گاه خون ميساختم
کى غم فرهاد و من يکسان شود گر من زدل
غم برون ميريختم صد بيستون ميساختم
گر خبر ميداشتم عرفى زناسازى او
کى چنين خود را بدست او زبون ميستاختم



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید