شماره ٣٦٩: از سرم چون شمع آخر سوز پنهان سر کشيد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
از سرم چون شمع آخر سوز پنهان سر کشيد
ز آنچه دامن مى کشيدم از گريبان سر کشيد
مى شود روشنتر از آبى که افشاند زچشم
هر که را چون شمع آتش از گريبان سر کشيد
سرو نتوانست چون قمرى درين بستانسرا
با کمال سرکشى از طوق فرمان سر کشيد
کيست گردون تا نباشد تابع فرمان عشق؟
چون تواند مشت خاشاکى زطوفان سر کشيد؟
سايه طوبى شمارد آفتاب حشر را
شعله عشق تو هر کس را که از جان سرکشيد
مى رسد حاصل به قدر سنگ اينجا نخل را
واى بر ديوانه اى کز سنگ طفلان سر کشيد
اهل غفلت را رهايى از زندان خاک
پاى خواب آلود نتواند ز دامان سر کشيد
موج زنجير گرفتارى کمند دولت است
شد عزيز آن کس که چون يوسف به زندان سر کشيد
خط به اندک فرصتى تسخير لعل يار کرد
زود بالد سبزه اى کز آب حيوان سر کشيد
از ملامت در حريم کعبه شد خونش هدر
راه پيمايى که از خار مغيلان سر کشيد
داد در ايام خامى ميوه خود را به باد
نخل پربارى که از ديوار بستان سر کشيد
نيست صائب حسن را از پاکدامانان گزير
از گريبان صبح را خورشيد تابان سر کشيد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید