شماره ٤٠٠: مبادا کافر از طاق دل پير مغان افتد!

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
مبادا کافر از طاق دل پير مغان افتد!
که رزق خاک گردد تير چون دور از کمان افتد
جدا از حلقه آن زلف حال دل چه مى پرسي؟
چه باشد حال مرغ بى پرى کز آشيان افتد؟
مرا از تندخويى يار ترساند، ازين غافل
که از آتش سمندر در بهشت جاودان افتد
ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلى
که چشمش وقت گل چيدن به چشم باغبان افتد
رسانم گر به دولت چون هما از سايه عالم را
همان از خوان قسمت قرعه ام بر استخوان افتد
ز دست هم ربايندش سرافرازان بستانى
درين بستانسرا چون تاک هر کس خوش عنان افتد
سرايت مى کند آه ضعيفان در قوى حالان
نبخشايد به شيران برق چون در نيستان افتد
ببر از تنگ چشمان گر سر آزاده مى خواهى
که با سوزن چو پيوندد، گره در ريسمان افتد
مکن با خاکساران سرکشى اى شاخ گل چندين
که شمع از پرسش پروانه هر شب از زبان افتد
ز رسوايى نينديشد دل سرگرم من صائب
اگر چون مهر طشت من زبام آسمان افتد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید