که مى نالد که آه از جان شيدا برنمى خيزد؟
که مى سوزد که دود از خرمن ما برنمى خيزد؟
عبث اى ابر زحمت مى دهى درياى رحمت را
به صد طوفان غبار از خاطر ما برنمى خيزد
غبار خاطرى دايم به چشم پرده مى پوشد
که مى گويد که گرد از روى دريا برنمى خيزد؟
اگر از عرش افتد کس، اميد زيستن دارد
کسى کز طاق دل افتاد از جا برنمى خيزد
کدامين شب خيال خال او در سينه مى آيد
که مانند سپند از جا سويدا برنمى خيزد