غبار غم به مى از جان غم پرور نمى خيزد
به شستن از گهر گرد يتيمى بر نمى خيزد
فغان بى اثر در سينه عاشق نمى باشد
ازين فولاد يک شمشير بى جوهر نمى خيزد
غريبى رتبه اهل سخن را مى کند ظاهر
که تا در بحر باشد، نکهت از عنبر نمى خيزد
به زير کوه غم دل همچنان بيطاقتى دارد
سبکبارى ازين کشتى به صد لنگر نمى خيزد
اميد رستگارى نيست بى افتادگي، اما
کسى کز طاق دل افتاد هرگز برنمى خيزد
نگردد پرده دار خبث باطن جامه زرين
نجاست از نهاد سگ به طوق زر نمى خيزد
به دل دارم غبارى از خط عنبرفشان او
که چون گرد يتيمى از رخ گوهر نمى خيزد
به سعى آستين غمگساران کى هوا گيرد؟
غبار خاطرى کز دامن محشر نمى خيزد
زمخموران که آبى در دل شب مى خورد صائب؟
که بيتابانه آه از جان اسکندر نمى خيزد