شماره ٧٢١: دل يکرنگ در غمخانه دنيا نمى باشد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
دل يکرنگ در غمخانه دنيا نمى باشد
درين بستان گلى غير از گل رعنا نمى باشد
نمى انديشد از زخم زبان هر کس که مجنون شد
زتيغ کوه کبک مست را پروا نمى باشد
زخود بيگانگان را لازم افتاده است تنهايى
به خود هر کس که گرديد آشنا تنها نمى باشد
زصيد خود نگردد دام در زير زمين غافل
که آب و گل حجاب ديده بينا نمى باشد
لب ما خامش است از حرف خواهش چون لب ساغر
وگرنه بخل در سرچشمه مينا نمى باشد
فروغ عاريت گاهى نهان، گه مى شود پيدا
من و نورى که نه پنهان و نه پيدا نمى باشد
به حفظ راز عاشق کوه طاقت برنمى آيد
شرار شوخ را آرام و در خارا نمى باشد
درين بستانسرا زان کاسه خود سرنگون دارم
که جام سرنگون لاله بى صهبا نمى باشد
ملايم طينتان آسوده اند از سردى دوران
که نخل موم را انديشه از سرما نمى باشد
گوارا مى شوند از وسعت مشرب گرانجانان
که کشتيهاى سنگين، بار بر دريا نمى باشد
ندارد انتهايى همچو مجنون سير و دور ما
که بى پرگار هرگز نقطه سودا نمى باشد
زسختيهاى دوران نيست پروا گوشه گيران را
زکوه قاف بارى بر دل عنقا نمى باشد
به چشم کم مبين زنهار آثار بزرگان را
که پيرو را دليلى به زنقش پا نمى باشد
زدامان وسايل دستگيرى گر طمع دارى
درين وحشت سرا جز دامن شبها نمى باشد
به ظاهر سرو را هر چند پا در گل بود صائب
همان غافل ز سير عالم بالا نمى باشد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید