شماره ٧٣١: زجوش مغز مستان را به سردستار مى رقصد

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش چهارم

افزودن به مورد علاقه ها
زجوش مغز مستان را به سردستار مى رقصد
که در درياى بى آرام کف ناچار مى رقصد
هلال عيد باشد تيغ مشتاق شهادت را
سر منصور بى پروا به دوش دار مى رقصد
که در دامان تمکين مى تواند پاى پيچيدن؟
در آن صحرا که از شور جنون کهسار مى رقصد
شهيدى را که چون ذوق شهادت مطربى باشد
سبکروحانه زير تيغ لنگردار مى رقصد
ترا چون خرده بينان نيست در دل نور آگاهى
وگرنه مرکز اينجا بيش از پرگار مى رقصد
درآ در حلقه باريک بينان تا شود روشن
که خار پاى در گل بر سر ديوار مى رقصد
تعجب نيست گر زاهد زشور ما به وجد آيد
که در هنگامه مستان در و ديوار مى رقصد
چرا از خلوت انديشه اهل دل برون آيد؟
که در هر گوشه اش چندين پرى رخسار مى رقصد
در آن محفل که مردان را کلاه از ترک سر باشد
زسرپوشيدگان است آن که با دستار مى رقصد
دل سخت تو صد پيراهن از سنگ است محکمتر
وگرنه کوه طور از لذت ديدار مى رقصد
توان خواندن خط نارسته از لبهاى ميگونش
که راز مست بر گرد لب اظهار مى رقصد
زغفلت خون ترا مرده است در جسم گران، ورنه
به ذوق نيشتر خون در رگ بيمار مى رقصد
مکن منع از سماع و وجود ما بى دست و پايان را
که خار و خس به بال موج دريا بار مى رقصد
نه تنها مى کند رقص روانى آب روشندل
که سر و پاى در گل هم درين گلزار مى رقصد
نمى دانم چه آتش در سر خورشيد مى سوزد
که چون ديوانگان در کوچه و بازار مى رقصد
من شوريده چون صائب عنا ندارى کنم خود را؟
که با اين شان و شوکت چرخ صوفى وار مى رقصد



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید