خرد از سر زجوش شعله سودا برون آمد
جنون عشق موجى زد کف از دريا برون آمد
به اين وارونى طالع درين ميخانه چون باشم؟
مکرر خون به مينا کردم وصهبا برون آمد
پريشانگرد را آغاز و انجامى نمى باشد
کدامين گردباد از دامن صحرا برون آمد؟
چنان بر سنگ بيرحمانه زد پيمانه را زاهد
که بيتابانه آه از سينه خارا برون آمد
غلط بوده است شمع صبح را پرتو نمى باشد
شرابى چون شفق از مشرق مينا برون آمد
نيام دشنه الماس شد پهلوى من صائب
اگر خارى به سعى سوزنم از پا برون آمد