شماره ٤٩: عشق سلطان و زمين ميدان، فلک چوگان در او

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
عشق سلطان و زمين ميدان، فلک چوگان در او
سرفرازان جهان چون گوى سرگردان در او
عالم از حسن ازل يک چهره آراسته است
در بهشت افتاد هر چشمى که شد حيران در او
از سپهر سفله تشريف تن آسانى مخواه
پيرهن از چاه دارد يوسف کنعان در او
گر به اين عنوان کمان چرخ خواهد حلقه شد
خنده سوفار گردد غنچه پيکان در او
بحر خونخوارى است بى ساحل جهان آب و گل
کز تريهاى فلک دايم بود طوفان در او
بعد عمرى آسان گر لقمه اى احسان کند
استخوان خشکى منت بود پنهان در او
از گلستانى که من دارم اميد برگ عيش
نيست جز زخم نمايان يک لب خندان در او
بر سر بازار آب زندگى آيينه اى است
چهره هر کس به نوبت مى کند جولان در او
نيست گر چرخ سدل خصم روشن گوهران
از چه باشد در سياهى چشمه حيوان در او؟
چون صدف هر سينه کز گرد علايق پاک شد
گوهر شهوار گردد قطره باران در او
بحر را هر چند در درگاه چوب منع نيست
هست چندين دست رد از پنجه مرجان در او
نيست صائب دل غمين از تنگى زندان جسم
چون صدف تنگ است گوهر مى شود غلطان در او



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید