زمين از اشک پرشورم به طوفان مى زند پهلو
ز آب گوهره ساحل به عمان مى زند پهلو
ندارد کوتهى در دلربايى زلف ازان عارض
که مصرع چون بلند افتد به ديوان مى زند پهلو
ز فکر کاکل او خاطر آشفته اى دارم
که هر مويم به صد خواب پريشان مى زند پهلو
ز خون کشتگان پروا ندارد تيغ بى باکش
که موج شوخ بر درياى عمان مى زند پهلو
غزال وحشى من چشم خواب آلوده اى دارد
که از شوخى رگ خوابش به مژگان مى زند پهلو
تو از بى جوهرى بر نيم جان خويش مى لرزى
وگرنه تيغ او بر آب حيوان مى زند پهلو
دل سرگشته عشاق چه باشد پيش چوگانش
خم زلفى که بر خورشيد تابان مى زند پهلو
نمى گيرد به ظاهر گر چه دست من سر زلفش
ز دل پهلو ندزديدن به احسان مى زند پهلو
مده دامان عشق از کف سر شهرت اگر دارى
که داغ عشق بر خورشيد تابان مى زند پهلو
ز چشم بد خدا خاک قناعت را نگه دارد!
که خون آنجا به نعمت هاى الوان مى زند پهلو
ز اقبال قناعت مور من زير نگين دارد
کف خاکى که بر ملک سليمان مى زند پهلو
چه خواهد بود صائب نوشخند آن لب شيرين
که حرف تلخ او بر شکرستان مى زند پهلو