شماره ١٦٠: چون به ياد شرم مى افتم در اثناى نگاه

غزلستان :: صائب تبریزی :: غزليات - بخش نهم

افزودن به مورد علاقه ها
چون به ياد شرم مى افتم در اثناى نگاه
مى زند غيرت ز مژگان تيشه بر پاى نگاه
تخته مشق خط شبرنگ يارب چون شود
صفحه رويى که مى ماند بر او جاى نگاه
حسرت جاويد را حيرت تلافى مى کند
برنمى آيد به يک ديدن تمناى نگاه
همچو آن سرچشمه کز کاوش فزونتر مى شود
بيش شد سامان حسن او ز يغماى نگاه
اشک شبنم بوى گل را مانع پرواز نيست
گريه نتواند نهادن بند بر پاى نگاه
اين چه حسن عالم آشوب است کز نظاره اش
مى کنند از شوق سبقت بر هم اجزاى گناه
گر چه چشمش را ز بيمارى دماغ ناز نيست
بر سر کارست دايم کارفرماى نگاه
از نگاه ما که در باغ تجلى محرم است
رومگردان اى بهشت عالم آراى نگاه
داغش از چشم غزالان مى شود ناسورتر
سر به صحرا داد هر کس را که سوداى نگاه
تا به گرد گلشن رخسار او گرديده است
سر چو مژگان مى نهم هر لحظه بر پاى نگاه
شرم در بيرون در چون حلقه مى پيچد به خود
در حريم حسن او صائب ز غوغاى نگاه
اين جواب آن غزل صائب که مى گويد رهى
چون پرى از ديده غايب شد در اثناى نگاه



مشاهده برنامه در فروشگاه اپل




نظرات نوشته شده



نظر بدهید